پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

دوسال و نیمه شدن پندار جان (30ماهگی)

سلام گل مادر حالت چطوره؟ این روزها درگیر خانه تکانی و تمیزکاری هستیم.اینترنت هم چند روزی قطع بود و نتونستم برات بنویسم. روز 17 اسفند ماه شما دوسال و نیمه شدی و با بابا ابراهیم رفتی بیرون و برا خودت یه کیک کوچولو خریدی. عمو اسماعیل هم با زنعمو نسرین آمدند و باهم یه جشن کوچولوی 5نفره گرفتیم. مبارک باشه گلم الهی زندگیت مثل کیکی که گرفته بودی شیرین باشه. اینم چندتا عکس از اون شب:         ...
26 اسفند 1392

بیماری پندار

سلام گل مادر خوشحالم که حالت خوبه  این چند روز مرگ رو جلو چشمام دیدم یک لحظه خواب و آرامش نداشتم تا اومدیم خونه. بزار قضیه رو از اول برات بگم: وقتی شما دنیا اومدی آزمایش های بدو تولد به ما گفت که شما فاویسم داری(حساسیت به باقالی و چند نوع دارو از قبیل آسپرین و...)،البته به ما گفتند پسرتون مشکوک به فاویسمه و وقتی بررسی کردند که تو خانواده مادری ات (من دایی بابا رضا و مامانی)کسی این مشکل رو نداره گفتند شاید به علت زردی بدو تولدت آزمایش اینجور نشون داده. قرار شد روی خون شما بعد از 120 روز باز آزمایش تکرار بشه(چون عمر گلبولهای قرمز 120 روزه)و اگر بعد از 120 روز این گلبولها هنوز بازسازی نشده بودند به طور قطع فاویسم داشتی. بعد از ...
30 بهمن 1392

29ماهگی عسلم

سلام عزیز دلم  اوضاع خونه بهم ریخته است. تعمیرات حیاط انجام شده و حالا بابا ابراهیم مشغول تعویض لوله های آب داخل ساختمانه. دیروز وسیله هایی که داخل کارتنهاست ریختیم بیرون وبه اصطلاح خونه تکونی کردیم  و بابایی لوله های داخل پذیرایی رو تعویض کرد. امروز که به بابا جون محمد گفتم شما 29 ماهه شدی،گفت امروز روز پنداره و رفتیم جمعه بازار برای خرید ماهی  باباجون گفت امروز هر چی پندار بخواد براش میخرم.شما هم یه تفنگ و یه جفت راکت و یه جفت جوجه خریدی. کلی  تو حیاط باجوجه ها بازی کردی وبعد هم  نهار خوردیم و  خوابیدی. وقتی از خواب بیدار شدی دوباره  کلی با تفنگت ما رو کشتی! الهی همیشه شاد باشی مادرجو...
18 بهمن 1392

چندتا عکس دیگه

سلام  عزیز دلم پنجشنبه شب با مامانا و بابا رضا و دایی رفتیم تجریش.البته زود رفتیم تا تو بازارچه قدم بزنیم. بعد زیارت کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم سمت پارک نیاوران تا شما یکم بدو بدو کنی.و چون حواسم بود که شما مثل دایی مجید به تنیس علاقه داری راکتهای دایی رو برداشته بودم تا بازی کنید. بعد هم یکم با وسیله های بازی مشغول بودی و برگشتیم به خونه. اینم عکسهای اون شب:            همیشه شاد باشی گلم عاشقتم مامان خدا رو هر روز هزار بار شکر میکنم که مادر پسر نازی مثل تو هستم. ...
16 بهمن 1392

پندار در باغ پرندگان

سلام گلم  ما تو مدتی که تهران بودیم جای خاصی نرفتیم.هیچ کدوم از دوستامون رو هم ندیدیم.برا همین گفتم پسرم رو ببرم اقلا یه روز گردش کنه همش تو خونه نمونه. دیدم هیچ کجا نزدیکتر از باغ پرندگان نیست.برا همین خودم و خودت شال و کلاه کردیم و رفتیم. اینم عکسای اون روز:                       ...
16 بهمن 1392

عکسهای جدید

سلام عزیزم ما به تهران آمدیم و چون بابا بزرگ(بابا بزرگ مامان مریم)عمل دارن با بابا ابراهیم برنگشیتم.خدا کنه عمل بابا بزرگ موفقیت آمیز باشه. اینم چندتا عکس از شما: اینجا هم چون روز تولد بابا اهواز بودیم بابا رضا  براش یه کیک کوچولو گرفت: امیر حسین و پندار خونه مامانبزرگ (مامانبزرگ مامانی): پندار و مامانبزرگ: باز هم امیرحسین و پندار: ...
2 بهمن 1392

عمو اکبر از بین ما پرکشید

سلام عزیز دل مادر روز چهارشنبه 18 دی ماه ساعت 21 عمو اکبر-شوهرخاله مامان مریم -،بعد از تحمل بیماری سختی که داشت از بین ما پر کشید و به آسمون ها پرواز کرد. بابا ابراهیم روز پنجشنبه عصر به اهواز اومد و این خبر رو به من داد.ساک لباس هم بسته بود که به تهران بیایم برای شرکت در مراسم،اما متوجه شدیم که مراسم ختم جمعه برگزار میشه و هیچ راهی نیست که ما خودمان رو به مراسم برسونیم.برای همین بابا ابراهیم برا روز چهارشنبه 25 دی بلیط قطار گرفت و ما پنجشنبه رسیدیم تهران و برای عرض تسلیت رفتیم خونه خاله جون. اصلا باورم نمیشه عمو اکبر دیگه بین ما نیست.خیلی به شما علاقه داشت.پارسال بهمن ماه با هم رفته بودیم قم برای زیارت و شما چقدر با عمو اکبر بازی کردی...
27 دی 1392

28ماهگی

عزیز دلم سلام برات گفته بودم که یه سری کتاب دید آموز داری،در تاریخ بیست آذر مجموعه ابزار ها رو کامل بلد بودی و دیگه اسم ابزار ها رو درست تلفظ میکنی. شما به فوتبال خیلی علاقه داری و گاهی اگر امکانش باشه بین نیمه های بازی که تو زمین چمن سر کوچه باباجون اینا انجام میشه میری داخل چمن مصنوعی و بدو بدو میکنی و مهم تر از همه تو دروازه می ایستی و به بابا میگی شوت کن دیگه. برای شب یلدا به عمو علی و عمو اسماعیل گفتیم بیان خونه بابا جون اینا و بابا زحمت کشید یه کیک کوچولو درست کرد،منم براتون پف فیل و میوه و شیرینی آماده کردم. بابا جون هم گندم برنجک و تخمه خرید و حسابی سرگرم شدیم. اینم عکس شما سر سفره شب یلدا: شما در تاریخ دوم دی ...
27 دی 1392