پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

در آستانه 23 ماهگی

سلام عشق مامان امشب ما همراه مامانا و بابارضا و دادی مجید(دایی مجید)به وزوان برمیگردیم. معلوم نیست کی فرصت پیدا کنم یا اینترنت داشته باشم تا بیام و به وبلاگت سر بزنم. گفتم تا فرصت هست بیام و برات بنویسم: یکی از جملات بامزه ای که میگی اینه که هر کی یه کوچولو پاهاش یا خودش کثیف باشه با دست دماغت رو میگیری و بهش با اخم میگی بوو بروو حمام (برو حمام بو میدی)! خیلی قشنگ و واضح میگی برو بیا بگیر ... وقتی میگیم مثلا فلان کار رو انجام بده و شما نمیتونی اون کار رو انجام بدی میگی پندار بلد نه یعنی: پندار بلد نیست. یا میگی سنگین یعنی:سخته برام. وقتی کار خوبی انجام میدی یا وقتی غذا میخوری باید بهت بگیم آفرین و خودت هم همراه ما بگی الب...
15 مرداد 1392

بازگشت با تاخیر...

سلام پسرکم حالت چطوره؟ ما چهارشنبه 26 تیر به سمت اصفهان حرکت کردیم و صبح پنجشنبه رسیدیم. بابا میخواد یه کار تولیدی انجام بده و مقدماتش فراهم شده.اما هنوز یه سری مسائل هست که باید رفع و رجوع بشه. دیشب(شب شنبه)به سمت تهران اومدیم و همراه بابا رضا سه شنبه به اصفهان بر می گردیم. منم فرصت رو غنیمت شمردم و برات چندتا عکس آپلود کردم: پسرطلا: عافیت باشه: آب بازی عشق اول و آخر پسرک: عشق مادر: ...
12 مرداد 1392

پسرکم و ماه رمضان...

سلام گل مادر امسال دومین ماه رمضان عمرت رو تجربه کردی حال و هوای این ماه رمضون با پارسال یکم فرق داره میدونی چرا؟ آخه امسال شما هم روزه گرفتی! حتما تعجب میکنی.اما تعجب نداره چون شما روزه شیر گرفتی مامان،به این ترتیب که صبح که بیدار میشی شیر میخوری و تا ظهر دیگه با من کاری نداری و شیر پاستوریزه میخوری،ظهر بعد از نهار یه کوچولو باز شیر مامان میخوری و میخوابی(خودت میای میگی مامان ممه لالا).شب هم موقع خواب شیر میخوری و همینطور نیمه شب. خیلی خوب همکاری میکنی(ماشالله چشم نخوری) بابایی برات توی استکان شیر میریزه و شما میگی نابات(یعنی نبات بیار باهاش بخورم). به عمو افشین میگی اپیش به سیب زمینی هم میگی سی زم با الهی مامان فدات بشم...
23 تير 1392

22 ماهگی پسر عزیزم

سلام به ستاره آسمونم سلام به نوگل باغچه زندگیم سلام به آگا پندار(به زبون خودش) عزیزم امروز 22 ماهه شدی و دوماه تا تولد دوسالگی ات باقی مونده خیلی زود میگذره مثل برق! امروز رفتیم بیمارستان ولیعصر خرمشهر،جایی که شما دنیا اومدی،کلی خاطرات برام زنده شد. خاطره رفتن به بیمارستان،خاطره اتاق عمل که با خنده و شادی رفتم داخلش و هیچ ترسی نداشتم،خاطره بلند شدنم از روی تخت دو ساعت بعد زایمان بدون اینکه دردی حس کنم،خاطره شیر نخوردن تو بخاطر ضعیف بودن چونه کوچولوت،خاطره بستری شدنت تو بخش نوزادان و بودنت داخل انکوباتور،خاطره شب بیداریم تو بیمارستان بخاطر اینکه تحمل نداشتم بزارمت و برم خونه. همه چه خوب و چه بد گذشت،همه خوشی هاش لحظه به ل...
17 تير 1392

تیرماه،ماه تولدها...

سلام عزیزم خوبی گل پسرم؟ عشق مامان ببخش منو که نمیرسم مثل قبل برات مطلب و عکس بزارم. این ماه؛ماه تولد مامان مریم (چهارم) و دایی مجید(بیست و دوم) البته تولد آتوسای عمو علی (یازدهم) هست. ما 5شنبه تولد آتوسا بودیم و به شما خیلی خوش گذشت. روز تولد مامان،بابا ابراهیم یه کیک کوچولو و قشنگ گرفت و بدون اینکه من بدونم به عمو ها و زن عمو ها هم خبر داد و اونها هم زحمت کشیدند و افتخار دادند دور هم باشیم.وقتی شما با بابا رفته بودی تا کیک بگیری بابا به شما یاد داده که بگی تولدت مبارک.اما چون بعضی کلمات رو نمیتونی خوب به هم بچسبونی وقتی اومدی به مامان گفتی مامان توولود(tavoolood)خیلی قشنگ این کلمه رو میگی هر روز میای در گوش مامان میگی توولود....
15 تير 1392

اینم عکس 21ماهگی قند عسل مامان

سلام گل مادر ما روز 29 خرداد به آبادان برگشتیم.دقیقا 41روز سفرمون طول کشید. ما از تهران مجدد به وزوان رفتیم و از اونجا هم به آبادان برگشتیم. احتمالا دو یا سه هفته دیگه به اصفهان میریم آخه برنامه ای در پیش هست که حتما باید حضور داشته باشیم ان شالله. اینم عکس 21ماهگی شما که با تولد پویا جون مصادف بود:   ...
30 خرداد 1392

بدترین شب عمر مامان

سلام جیگر گوشه حالت چطوره؟ دیروز عصر وقتی بردمت دستشویی موقع بیرون اومدن به مچ پات اشاره کردی و گفتی درد؛ اما من هرچی نگاه کردم چیزی نبود. گذشت تا بعد از شام با دایی رفتی بیرون وقتی برگشتی و لباست رو عوض کردم دیدم مچ پای راستت ورم داره. به دایی گفتم پندار زمین خورده؟گفت نه اصلا از بغل من پایین نیومد.سریع لباس پوشیدیم و شما رو به درمانگاه بردیم پزشک کشیک ما رو به بیمارستان مفید ارجاع داد و منو کلی ترسوند که این ضربه نخورده و علایم آرتریت(عفونت مفصل) داره.وای من چی کشیدم خدا میدونه. سریع به بیمارستان مفید رفتیم.کلینیک اورژانس غلغله بود.بالاخره ساعت 1 نوبتمون شد و ویزیت شدی.دکتر برات آزمایش خون و سونوی مچ پا نوشت. نمونه خون رو که گر...
22 خرداد 1392

21 ماهگی پسرم

سلام گل مادر روز جمعه 17 خرداد شما 21ماهه شدی و تنها 3ماه تا تولدت مونده گل من اتفاقا روز 21 ماهه شدنت تولد پویای عزیز بود و ما تولد دعوت بودیم. چون فراموش کرده بودم دوربین ببرم هنوز عکسهای اون شب دستم نیومده تا برات بزارم اینجا گلم به محض اینکه عکسها رو دریافت کردم برات میزارم تو وبلاگ عاشقتم مامان         ...
19 خرداد 1392