بیماری پندار
سلام گل مادر
خوشحالم که حالت خوبه
این چند روز مرگ رو جلو چشمام دیدم یک لحظه خواب و آرامش نداشتم تا اومدیم خونه.
بزار قضیه رو از اول برات بگم:
وقتی شما دنیا اومدی آزمایش های بدو تولد به ما گفت که شما فاویسم داری(حساسیت به باقالی و چند نوع دارو از قبیل آسپرین و...)،البته به ما گفتند پسرتون مشکوک به فاویسمه و وقتی بررسی کردند که تو خانواده مادری ات (من دایی بابا رضا و مامانی)کسی این مشکل رو نداره گفتند شاید به علت زردی بدو تولدت آزمایش اینجور نشون داده.
قرار شد روی خون شما بعد از 120 روز باز آزمایش تکرار بشه(چون عمر گلبولهای قرمز 120 روزه)و اگر بعد از 120 روز این گلبولها هنوز بازسازی نشده بودند به طور قطع فاویسم داشتی.
بعد از 4 ماه ما باز آزمایش رو تکرار کردیم و این بار جواب آزمایش منفی بود و گفتند فاویسم نداری.من هم دیگه بدون هیچ مشکلی باقالی میخوردم و شیری که به شما میدادم مشکل نداشت.خودت هم که به غذاخوردن افتادی به باقالی علاقه زیادی داشی و مرتب باقالی پلو و باقالی خالی میخوردی.
شب 5 شنبه 23 بهمن؛مامانجون باقالی درست کرد و شما و بابایی باهم خوردید.روز بعد هم صبح دو سه تا دونه خوردی و مشکلی نبود تا روز جمعه که توی حیاط بازی میکردی و با بیلچه و کامیونت خاکهای باغچه رو جابجا میکردی،منم داشتم نهار درست میکردم.شما به داخل خونه اومدی و با مامان اومدی دستشویی و متوجه تغییر رنگ ادرارت شدم و کمی نگران شدم ازت پرسیدم مامان جاییت درد نمیکنه گفتی نه و من به آشپزخونه برگشتم.وقتی من از آشپزخونه اومدم توی اتاق دیدم خوابی.
بعد که بیدار شدی رنگت پریده بود و با رفتن به دستشویی باز ادرارت قهوه ای بود و با گریه ادرار کردی ازت سوال کردم گفتی دلم درد میکنه و من فوری بابایی رو بیدار کردم و رفتیم پیش دکتر.در این فاصله رنگ سفیدی چشمات هم به سرعت زرد شد.دکتر آزمایش اورژانسی نوشت تا خون و ادرارت تست بشه.
وقتی ساعت 8 شب جواب آزمایش گفت که شما فاویسم داری دنیا پیش چشمم تار شد. چون اگر مرحله پیش رفته از این بیماری رو داشتی باید کل خونت عوض می شد.
دکتر دستور بستری داد و من گفتم پندار رو میبرم بیمارستان 17شهریور،اینجا بستریش نمیکنم (بیمارستان شهید بهشتی رو اصلا تائید نمی کنم) بابایی هم حرفم رو گوش کرد و سریع دستور انتقالت رو گرفتیم و رفتیم بیمارستان 17شهریور.
پزشک کشیک سریع زنگ زد به متخصص اطفال و دستورات لازم رو بعد از شرح حال شما گرفت و به من گفتند از اتاق برو بیرون تا به دستش آنژوکت وصل کنیم.گفتم من درسته مادرشم اما میتونم نگهش دارم و طاقت بیارم اما متاسفانه نذاشتند و شما هم کلی ترسیدی از اینکه مامان رو ازت دور کردند و تا یک ساعت بعد از وصل آنژوکت جیغ میزدی.
دکتر آخرشب آمد و دستور آزمایشات و مراقبتهای شما رو داد.
مرتب خون و ادرارت چک میشد و سرم هم که مدام بهت وصل بود تا دارو ها رو از طریق سرم بگیری.
اما متاسفانه سم زیادی توی خونت پخش شده بود و گلبول های قرمز خونت مرتب در حال شکسته شدن بودند.
دکتر چاره ای نداشت جز اینکه تجویز کنه بهت خون بدند. روز شنبه بهت یه کیسه خون وصل کردند که این خون گرفتن جون من و به لبم رسوند.خون مرتب داخل لوله انتقال به شما لخته میشد و پرستارها مجبور به هواگیری و رقیق کردن خون بودند.اما بالاخره بعد از چند ساعت عذاب آور خون رو گرفتی و تمام شد.
اما هنوز ادرار و خونت مشکل داشت.
من هم مرتب بهت مایعات و آب میدادم تا روند دفع سم تندتر بشه.
روز یکشنبه عمو علی و باباجون اینا به ملاقاتت اومدند.وساعت 9 شب هم عمو اسماعیل زنگ زد و گفت من اهواز بودم و نتونستم بیام ملاقات الان هر جور هست باید پندار رو ببینم.
عمو اسماعیل آمد همراه زنعمو نسرین.زنعمو ظهر هم اومده بود بیمارستان. چقدر از دیدن عمو اسماعیل خوشحال شدی خدا میدونه اصلا رنگ و روت عوض شد.اینقدر تو دلم برا عمو دعا کردم که اومد و لبخند به لب بچم آورد که نگو.
و بالاخره روز سه شنبه دکتر با دیدن جواب آزمایش خون و نمونه ادرار اجازه ترخیص شما رو داد.
باباجون همراه بابا به بیمارستان آمدند و مامانجون هم توی خونه برات اسفند گذاشته بود و مرغ سربرید.
الهی الهی الهی دیگه هیچوقت گذرت به بیمارستان نیوفته مادر.حاضر بودم همه زندگیمو بدم اما یه لحظه توی این وضع نبینمت.