سفر به وزوان
سلام گل مادر
شما در ایام ماه مبارک رمضان پیگیر سفت و سخت سریال مدینه بودی و با دقت به دیالوگی که بین شخصیتها رد و بدل میشد گوش میکردی.
اون دیالوگی که بین بیتا مشفق و بهمن صبور جلوی کارخونه گفته شد:
همه چی خراب نشده
میگم اگه اگه خراب بشه
اگه خراب شد فدای سرم
زن و بچم فدای سرت؟؟...
رو خیلی دوست داشتی و هنوز میگی.
شب نوزدهم ماه رمضان شما با دوچرخه ات که خراب هم بود تو کوچه بازی میکردی که یه دفعه جیغ زدی و من بغلت کردم و آوردمت داخل خونه و دیدم اون قسمت شکسته چرخ پاتو گاز گرفته و به شدت زخم شده.
با بابایی سریع ماشین گرفتیم و بردیمت بیمارستان و دکتر پاتو دید و برات دارو و پماد نوشت.
الهی مامان بمیرم که اینقدر تحملت بالاست و درد رو تحمل میکردی و به خاطر اینکه من گریه نکنم نمیگفتی درد داری.
وقتی برات پماد میزدم با گریه میگفتی مامان کماد(پماد)نزن میسوزه و بعد میگفتی ولم کنید حوصله ندارم اصلا من میرم تهران پیش دایی مجیدم.
اینقدر گفتی و گفتی میخوام برم که بابایی تصمیم گرفت بلیط بگیره و بریم پیش دایی.البته دایی برا عید فطر رفته بود وزوان پیش زندایی و بابا بلیط برا اصفهان گرفت تا ما اونجا همو ببینیم.
قرار بود مامانا و بابا رضا هم به وزوان برن و ما به هیچکدوم نگفتیم داریم میایم وزوان.
داخل اتوبوس اینقدر گفتی چرا نمیرسیم به دایی مجید که راننده براش سوال شده بود این دایی مجید کیه که اینقدر محبوبه.خلاصه ما رسیدیم و همه از دیدمون تعجب کردند.
یه روز هم بابا رضا ما رو به شهر سه (به گویش محلی سوو)برد و بهمون خیلی خوش گذشت.
روز جمعه هم با بابا رضا اینا به تهران اومدیم.بابا ابراهیم از همون طرف رفت خرمشهر چون کار داشت.اینم چندتا عکس از این روزها:
شکم مهلت نمیداد که پندار عکس بگیره دور دهنش رو ببین تورو خدا:
روستای تاریخی سه(سوو)
بابا رضا و پندار کنار آبی که از زیر امامزاده روستای سه رد میشه: