پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

سفر به وزوان

1393/5/11 21:01
نویسنده : مامان مریم
794 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مادر

شما در ایام ماه مبارک رمضان پیگیر سفت و سخت سریال مدینه بودی و با دقت به دیالوگی که بین شخصیتها رد و بدل میشد گوش میکردی.

اون دیالوگی که بین بیتا مشفق و بهمن صبور جلوی کارخونه گفته شد:

همه چی خراب نشده

میگم اگه اگه خراب بشه

اگه خراب شد فدای سرم

زن و بچم فدای سرت؟؟...

رو خیلی دوست داشتی و هنوز میگی.

شب نوزدهم ماه رمضان شما با دوچرخه ات که خراب هم بود تو کوچه بازی میکردی که یه دفعه جیغ زدی و من بغلت کردم و آوردمت داخل خونه و دیدم اون قسمت شکسته چرخ پاتو گاز گرفته و به شدت زخم شده.

با بابایی سریع ماشین گرفتیم و بردیمت بیمارستان و دکتر پاتو دید و برات دارو و پماد نوشت.

الهی مامان بمیرم که اینقدر تحملت بالاست و درد رو تحمل میکردی و به خاطر اینکه من گریه نکنم نمیگفتی درد داری.

وقتی برات پماد میزدم با گریه میگفتی مامان کماد(پماد)نزن میسوزه و بعد میگفتی ولم کنید حوصله ندارم اصلا من میرم تهران پیش دایی مجیدم.

اینقدر گفتی و گفتی میخوام برم که بابایی تصمیم گرفت بلیط بگیره و بریم پیش دایی.البته دایی برا عید فطر رفته بود وزوان پیش زندایی و بابا بلیط برا اصفهان گرفت تا ما اونجا همو ببینیم.

قرار بود مامانا و بابا رضا هم به وزوان برن و ما به هیچکدوم نگفتیم داریم میایم وزوان.

داخل اتوبوس اینقدر گفتی چرا نمیرسیم به دایی مجید که راننده براش سوال شده بود این دایی مجید کیه که اینقدر محبوبه.خلاصه ما رسیدیم و همه از دیدمون تعجب کردند.

یه روز هم بابا رضا ما رو به شهر سه (به گویش محلی سوو)برد و بهمون خیلی خوش گذشت.

روز جمعه هم با بابا رضا اینا به تهران اومدیم.بابا ابراهیم از همون طرف رفت خرمشهر چون کار داشت.اینم چندتا عکس از این روزها:

 

شکم مهلت نمیداد که پندار عکس بگیره دور دهنش رو ببین تورو خدا:

روستای تاریخی سه(سوو)

بابا رضا و پندار کنار آبی که از زیر امامزاده روستای سه رد میشه:

پسندها (4)

نظرات (0)