دوماهگی پندار عزیز و واکسن هایش
سلام مهربون مامان
حالت چطوره؟
دوماهگی ات مبارک عزیزم.
امروز اولین روز ازسومین ماه میلاد تو عزیز نازنینه.
روز سه شنبه 17آبان ماه در حالیکه شب قبلش درست نخوابیدی،ساعت 7 آماده شدیم و بعد از دادن قطره استامینوفن به شما،دوتایی رفتیم مرکز بهداشت.
قد و وزن و دور سر شما رو اندازه گرفتند.نتایج حاصله:
قد 58 سانتی متر (نسبت به ماه قبل 3سانتی متر بلند تر شدی)
وزن 6کیلو و 200 گرم (نسبت به ماه قبل 1900گرم اضافه کردی)
دور سر 41سانتی متر(نسبت به ماه قبل 3سانتی متر بیشتر شده)
همه بهداشتیارها و مربی شون عاشق لباس پنبه ای های شما شده بودند و باز هم همه فکر کردند شما دخملی.
بعد رسیدیم به واکسن ها...
کلی دعا کردم توی دلم تا زیاد درد نکشی. اول قطره فلج اطفال شمارو دادند.وقتی که خوردی خوشت اومد و دوباره دهنت رو باز کردی تا بخوری.
بعد هم واکسن هپاتیت ب و واکسن سه گانه(دیفتری،کزاز،سیله سرفه) رو برات تزریق کردند.
وای بمیرم یک جیغ هایی بعد این دوتا واکسن زدی که دنیا دور سرم چرخید.توی بغل گرفتمت و آرومت کردم.چون قبلش قطره خورده بودی زود ساکت شدی.اما این آرامش قبل از طوفان بود.
سریع برگشتیم خونه مامان جون اینا و بعد از صبحانه بافت دستکش های شما رو تموم کردم.
بعد از نیم ساعت شما بیدار شدی و چون یادت نبود که واکسن زدی،پاتو تکون دادی و گریه جگر سوزت شروع شد.به هیچ عنوان آروم نمیشدی.خیلی ترسیدم چون اصلا نفس نمیگرفتی فقط و فقط گریه میکردی و اشکهای شما رو میدیدم.یکمی تو بغل راه بردمت تا آروم شدی و شیر خوردی و خوابیدی.
تا ظهر این برنامه ادامه داشت. هر وقت پات تکون میخورد یا اثر دارو کم میشد گریه میکردی.هر 4ساعت قطره دادن به شما ادامه داشت تا امروز صبح.
اما خدا رو شکر از ساعت 2بعد از ظهر دیگه درد از شدتش کم شد،شما آروم بودی.الهی دورت بگردم که توی اون لحظه های دردناک برام میخندیدی و گریه و خنده هات باهم قاطی شده بود.
عصر که شد به بابا ابراهیم زنگ زدیم و بابایی گفت هنوز سر کارم. اگر خواستین بیاین خودتون بیاین خونه، اگر هم پندار بیقراری میکنه بمونین تا بهتر بشه و فردا بیاین خونه.
ما هم آماده شدیم و بابامحمد ما رو آورد خرمشهر.تا کلی وقت توی زمین بازی ات سرگرم بودی .ساعت به دوازده که رسید خوابیدیم. من نگران شما بودم و باید مرتب دمای بدنت رو چک میکردم تا خدای نکرده تبت بالا نره.
ساعت دوازده و نیم دیدم بدنت داره داغ میشه.یه کاسه آب و یک دستمال حوله ای آوردم و بدنت رو با اون مرطوب کردم(دستها پاها و پیشونی تو مرتب مرطوب میکردم).تبت خدا رو شکر قطع شد.شما خیلی بی حال و مظلوم توی بغل مامان بودی. ساعت 6صبح بابایی اومد و به اصرار خودش شما رو از من گرفت و گفت برو من بیدارم.تا ساعت 8بابایی پرستار شما بودو دیگه هم تبت بالا نرفت.بابایی که رفت سرکار منم اومدم تا برات اتفاقات دیروز و دیشب رو تعریف کنم .
پندار قبل از واکسن زدن (ناراحت از اینکه چرا لباس تنش کردیم):
پندار گل بعد از واکسن و گربه خوابیده: