مادری دارم بهتر از برگ درخت(تقدیم به مامانی اقدس)
سلام
الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما و بابا ابراهیم خواب هستین. خونه خیلی سوت و کوره. دلم گرفته.
مامانی اقدس ساعت ٤ حرکت کرد و رفت تهران.
بنده خدا امروز پنجاهمین روز از اومدنش یش ما گذشته بود.توی این مدت هر چی زحمت داشتیم گردن مامان بود نه استراحتی نه خوابی هیچی. شب که شما بیدار میشدی پا به پام می نشست تا شما شیر بخوری یا پوشکت عوض بشه و بخوابی، بعد میخوابید. لباسای شما رو که هر روز دو سه بار کثیف میشد می شست.
روزها آثار خستگی و کم خوابی تو چهره اش داد میزد اما وقتی بهش میگفتم استراحت کن میگفت نه من خوبم خسته نیستم.
میخوام یه اعتراف کنم .من یکمی اخلاقم تنده، میدونم یه وقتا دلش رو رنجوندم.خدا منو بکشه اگر ازم به دل گرفته باشه.
وقتی میخواست بره اشک توی چشاش جمع شده بود و منم حال و روزی بهتر از اون نداشتم . مرتب شما رو نگاه میکرد. میدونم دلش از همون لحظه اول که رفت تنگ شده،همونطور که تو برای شعرایی که برات میخوند و بازی هایی که مامانی باهات انجام میداد دلتنگ میشی.
مامان دستات رو می بوسم که نوازشگر خودم و پندار بوده. چشمات رو میبوسم که همیشه مشتاق و نگران من بوده.
پسرم، امروز فهمیدم این که میگن آدم اگر ٦٠سالش هم بشه برا پدر و مادرش بچه است یعنی چی.
دلم از وقتی رفته بهونه میگیره چند بار گریه کردم و چند بار بغضمو فرو خوردم.
خدایا همیشه نگهدار پدر و مادرم باش.
خدایا همیشه به من سلامتی بده تا بتونم برای پسرم مادری مهربون بشم.یه مادر که مثل یه دوست همراز پسرش باشه.