پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

38 ماهگی جیگر طلا

سلام زندگی مامان اینم از عکسهای 38 ماهگی جنابعالی که از دست رفته بودند اما با تدابیر مامانی برگشتند: یه روز جمعه تو خرمشهر جشنواره بادبادکها بود.ما سه تایی رفتیم.اما چون شما دیر بیدار شدی بادبادکی نصیبت نشد و فقط از برنامه ها و مسابقات دیدن کردیم. پسرکم همونطور که گفتم عاشق حیواناته: اینم مادر و پسر: پسرک چرخ سوار مامان : اینم عکس پسرم در ایام سوگواری سید الشهدا(ع) : پسرم مثل بابارضا تعمیرکار حرفه ای لوازم برقیه و خدایی عین بابا رضا همیشه پیچ گوشتی اش دم دستشه: اینم عکسهای پندار وقتی سرما میخوره و بخاطر دارو خواب آلوده است: روز 17 آبان ماه پسرکم به دندانپزشکی رف...
26 آبان 1393

37 ماهگی عزیز دلم

سلام به نفس مامان حالت چطوره؟ اومدم تا برات عکسهای ماه سی و هفتم زندگی قشنگت رو بذارم.اما قبلش بهت بگم سه چهار روز ماتم گرفته بودم ،چون عکسهای 37 , 38ماهگی ات  رو از دوربین ریختم داخل سیستم،اما هارد مشکل داشت و سوخت و عکسها همه از بین رفتند.کلی پرس و جو کردیم و فهمیدیم اگه بخواهیم عکسها رو ریکاوری کنیم باید یه مبلغی نزدیک به قیمت هارد بپردازیم که برامون غیر ممکن بود،کلی غصه خوردم و گریه کردم و امروز صبح خودم بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که اگه میشه هارد سوخته رو ریکاوری کرد پس حتما حافظه دوربین هم قابل بازیابیه  و عصر به بابایی گفتم و نرم افزارش رو از اینترنت دانلود کرد و چی شد؟بعلههههه عکسها برگشتند،خدا رو شکر ...
26 آبان 1393

جشن تولد 3 سالگی

سلام عشقم  امسال برخلاف دوسال گذشته تولدت رو سرموقع نگرفتیم،چند روز دیرتر گرفتیم.آخه تازه از تهران اومده بودیم و باید خونه رو تمیز می کردیم خرید هم داشتیم. قبل تولد هم بردیمت به همون آریشگاهی که موهاتو بعد تولد یکسالگیت ماشین کردیم و شما موهاتو کوتاه کردی امسال برای تولدت نه دایی مجید اینا بودند نه بابا رضا اینا. دایی مجید و زندایی زهرا خیلی دلشون میخواست برای تولد کنارمون باشند اما نشد. همه نگرانی من و بابایی برای کیک تولدت بود،آخه سال اول وقتی بابایی رفت کیک رو بیاره متوجه شد قنادی یادش رفته کیک رو درست کنه و بابایی و دایی مجید یک ساعت تو قنادی معطل شده بودند تا برامون کیک درست کنن!!!! سال دوم هم که وزوان بود...
18 آبان 1393

روزهای آخر سفر تهران و برگشت به خرمشهر

سلام عزیزم  الان که دارم برات این مطلب رو مینویسم هجدهم آبان ماه هست و شما وارد ماه سی و نهم زندگی قشنگت شدی. نت نداشتم تلفن هم نداریم، امروز بابایی مودم عمو اسماعیل رو برامون آورد که با سیم کارت کار میکنه ،تا بتونم وبلاگت رو به روز کنم  . روزهای آخر سفر ،بابایی به تهران اومد و یک هفته تهران موند و باهم برگشتیم. تو اون چند روز بابایی ما رو برد گردش تا بهمون  بیشتر خوش بگذره. و بعد هم باهم به خرمشهر برگشتیم. اینم چندتا عکس که از سفر تهران مونده بود: پندار و علیرضا (پسر پسر عمه مامانی) : پندار و پویای نازنینم(پسر خاله فریبا) : نقاش کوچولوی مامان : پندار و بابایی دربند : شب تو...
18 آبان 1393

سی و پنج ماهگی قندعسل

سلام عزیز دلم چند روز از اومدن ما به تهران گذشته و حسابی دلت برا بابا ابراهیم تنگ شده. سعی کردم این چند روز همش ببرمت پارک و گردش تا سرگرم باشی و دلتنگی کمرنگ بشه. چهارشنبه شب بردمت به پارک فدک.شبی که پا به سی و پنج ماهگی گذاشتی با دایی مجید بردمت دنیای بازی(خیابان شریعتی)و کلی برا خودت بازی کردی.بعد هم برا شام به  پارک نزدیک امامزاده صالح رفتیم و شام خوشمره ای که مامانا درست کرده بود رو خوردیم. روز جمعه هم به خونه خاله فاطمه و عمو علیرضا رفیتم تا با دوقلوها بازی کنی.شنبه هم رفتیم خونه خاله شیرین دوست دوران دانشگاه مامان.من و خاله شیرین و خاله آنا هم اتاقی بودیم تو خوابگاه یادش بخیر... خاله آنا هماهنگ کرده بود که همدیگه رو ب...
20 مرداد 1393

سفر به وزوان

سلام گل مادر شما در ایام ماه مبارک رمضان پیگیر سفت و سخت سریال مدینه بودی و با دقت به دیالوگی که بین شخصیتها رد و بدل میشد گوش میکردی. اون دیالوگی که بین بیتا مشفق و بهمن صبور جلوی کارخونه گفته شد: همه چی خراب نشده میگم اگه اگه خراب بشه اگه خراب شد فدای سرم زن و بچم فدای سرت؟؟... رو خیلی دوست داشتی و هنوز میگی. شب نوزدهم ماه رمضان شما با دوچرخه ات که خراب هم بود تو کوچه بازی میکردی که یه دفعه جیغ زدی و من بغلت کردم و آوردمت داخل خونه و دیدم اون قسمت شکسته چرخ پاتو گاز گرفته و به شدت زخم شده. با بابایی سریع ماشین گرفتیم و بردیمت بیمارستان و دکتر پاتو دید و برات دارو و پماد نوشت. الهی مامان بمیرم که اینقدر تحملت ب...
11 مرداد 1393

مادرانه ای برای پندار

سلام پسرک قشنگم تصمیم دارم برات از پارسال همین موقع حرف بزنم: بابایی پارسال به علت تحریم ها و یه سری علل دیگه کار نداشت و تصمیم گرفت یک طرح خود اشتغالی رو اجرا کنه،به همین دلیل باهم به وزوان (زادگاه مامانی)رفتیم و حدود 4 یا 5ماه اونجا بودیم سختی های زیادی متحمل شدیم و طرح هم با شکست مواجه شد. اما باز بابایی ناامید نشد و با هم دست به دست هم دادیم و از صفر شروع کردیم و باز به خونه باباجون محمد در آبادان برگشتیم و با سختی ها کنار اومدیم و تحمل کردیم تا الحمدالله ابرای تیره نا امیدی از آسمون زندگی محو شدند و باز شعاع نور خورشید امید به زندگی مون تابید. بابایی حتی یه موقع هایی 12 ساعت سرکاره و ما فقط 2ساعت میبینیمش اونم به این خاطر که...
11 مرداد 1393