پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

28ماهگی

عزیز دلم سلام برات گفته بودم که یه سری کتاب دید آموز داری،در تاریخ بیست آذر مجموعه ابزار ها رو کامل بلد بودی و دیگه اسم ابزار ها رو درست تلفظ میکنی. شما به فوتبال خیلی علاقه داری و گاهی اگر امکانش باشه بین نیمه های بازی که تو زمین چمن سر کوچه باباجون اینا انجام میشه میری داخل چمن مصنوعی و بدو بدو میکنی و مهم تر از همه تو دروازه می ایستی و به بابا میگی شوت کن دیگه. برای شب یلدا به عمو علی و عمو اسماعیل گفتیم بیان خونه بابا جون اینا و بابا زحمت کشید یه کیک کوچولو درست کرد،منم براتون پف فیل و میوه و شیرینی آماده کردم. بابا جون هم گندم برنجک و تخمه خرید و حسابی سرگرم شدیم. اینم عکس شما سر سفره شب یلدا: شما در تاریخ دوم دی ...
27 دی 1392

27ماهگی پندار جون

سلام عزیزم بیست و هفتمین ماه زندگی شما موقعی بود که عمو افشین و خانواده اش از بندر عباس به آبادان اومدند تا دیداری تازه کنیم. شما با مانی خیلی راحت بازی میکردی و با هم ناسازگار نبودین. تفریح شما اکثرا اینه که به پارک سرکوچه بری و توپ بازی و سرسره بازی کنی. به پوشیدن لباسهای من و بابا علاقه شدیدی داری،همینطور به روسری سر کردن. اما خدایی اگر دختر هم بودی زیبا بودی. با مامان خاله بازی میکنی و من باید بشم نی نی کوچولو و شما مامانم. برات یه سری کتاب دید آموز خریدم و از روی شکل اجسام و موضوعات همه رو یاد گرفتی. در تاریخ نهم آذرماه مجموعه وسایل نقلیه رو کامل و بی نقص یاد گرفتی. اینم چندتا عکس قشنگ از گل پسرم: پندار و مانی: ...
27 دی 1392

26 ماهگی پندار

سلام پسرکم قربونت برم نازنینم که هر روز کارای جدید و بامزه میکنی. وقتی کاری انجام میدی و خودت میدونی اون کار توضیح و توجیهی نداره و من ازت میپرسم پسرم چکار میکنی؟ میگی دارم آزمایش انجام میدم. مرتب دستمال گردگیری دستته و میز تلویزیون مامانجون اینا رو پاک میکنی. و موقع ماشین بازی هم ماشینات از سر و کله ما بالا میرن.   پسرم و ماشیناش: ژست گرفتن پندار:       ...
27 دی 1392

برگشت با تاخیر"25 ماهگی پندار"

سلام عزیزم ببخش که به علت نداشتن سیستم نتونستم برات از ماجراهای روزانه ات بنویسم. ما اواسط مهرماه به آبادان برگشتیم. و من به علت یه جراحی و استراحت،نتونستم در ماه 25 زندگی قشنگت  ازت عکس بگیرم. شعرهای زیادی حفظی و مدام برای خودت زمزمه میکنی از جمله شعر حسنی نگو بلا بگو،قصه بزک زنگوله پا،گرگم و گله میبرم .... البته چندتا عکس بود که تو سیستم عمو اسماعیل موند و فراموش کردم برات بیارم تا بزارم تو وبلاگت. عمو اسماعیل هم بالاخره خدا رو شکر خونه طرح مسکن مهرش رو تحویل گرفت و رفت تو خونه خودش مستقر شد مبارکش باشه الهی. به هر حال عزیزم 25ماهگیت مبارک.         ...
27 دی 1392

شیزین زبونی های گل پسر...

سلام گل مادر این روزها خیلی شیرین تر از قبل شدی؛با لحن کودکانه ات همه کلمه ها رو میگی و من لذت میبرم. این چند نمونه از گفتگوهای روزانه ماست: پندار:سلام صبح بکیل(سلام صبح بخیر) بابا:سلام پسرم پندار:بابایی پاشو لباس عبض بریم ددل آقا پول نون(پاشو لباس عوض کن بریم بیرون به آقا پول بدیم نون بخریم) پندار:مامانی طوطوی یا کو؟(مامان جوجه هام کجان) مامان:طوطویی ها زیر زمین خوابیدند. پندار: زی زمبین؟(زیرزمین) مامان:آره پسرم پندار:آله؟(آره) مامان:آره... پندار:آله آله آله ؟؟؟... شب موقع خواب: پندار:مامانی شب بکیل(شب بخیر) مامان:شب بخیر مامانی بخواب پندار:مامانی تو بکات (بخواب) مامان:جشم شما اول بخواب پندار چش...
9 مهر 1392

خداحافظ شیر مادر

سلام گل مامان ماشالله بزرگ شدی پسرکم؛قبلا برات گفتم که کم کم شیر روزانه ات قطع شد و فقط شبها شیر میخوردی.من تا شب دو سالگی بهت شیر دادم تا به وظیفه مادری ام عمل کرده باشم و دیگه از شب بعدش شیر مامان رو نخوردی و شیشه شیر رو راحت خوردی(کاری که در عرض این دوسال انجام ندادی). دو شب خوب بودی ولی شب سوم نیمه های شب بیدار شدی و گریه و زاری که "مامان ممه بده من"... اما چاره نبود باید تحمل میکردم و به گریه ات اهمیت نمی دادم تا با این قضییه خودت کنار بیای.چقدر سخت بود دیدن گریه ات و کاری نکردن... یک ربع گریه کردی و بعد خوابیدی. شب بعد هم این داستان تکرار شد و من شیشه شیر رو کنارت گذاشتم و به گریه ات اهمیت ندادم.شما بعد از اینکه حسابی گریه کر...
9 مهر 1392