پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

خاطره زایمان

1390/6/22 21:37
نویسنده : مامان مریم
1,222 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

من دوباره برگشتم.

قبل از هر چیز از همه دوستان و آشنایان که برام پیام گذاشتن و ابراز محبت کردند و تبریک گفتند ممنونم.

اومدم تا خاطره زایمان رو براتون بنویسم.پندار خوابه و من از فرصت نهایت استفاده (شاید هم سوء استفاده ) رو کردم.

شب 5شنبه به دستور دکتر یه سوپ ساده قبل از ساعت 7 شب خوردم (سوپ رو خودم درست کردم تا لذت آخرین آشپزی قبل زایمان رو چشیده باشم). بعد هم همراه بابا ابراهیم دوتایی رفتیم آبادان تا هم یکی دوساعت باهم تنها باشیم هم آخرین بیرون رفتن دونفره مون داشته باشیم . مامانم و مامان ابراهیم هم خونه موندند.

niniweblog.com

رفتیم آبادان پاساژ کادوس 3 برای خرید از مغازه ای که زن عمو نسرین(زن عمو اسماعیل) اونجا کار میکرد،و چند تا مجسمه فروهر و ... خریدیم. بعد هم یک گشتی تو پاساژ زدیم و برگشتیم سمت خرمشهر. تو راه هوس آب میوه کردم و به بابا ابراهیم گفتم از اون آبمیوه قدیمی ها که بسته بندی اش آلومینیومی بود میخوام!زبان

بابا ابراهیم  هم زحمت کشید و برام تهیه کرد.برگشتیم خونه و مامان اینا شامشون رو خوردند.و منم حمام کردم و چندتا عکس یادگاری با مامان اینا گرفتیم. بعد هم اومدم پست قبل زایمان رو تو وبلاگ نی نی گذاشتم و خوابیدم.صبح ساعت 5:30 دقیقه بیدار شدیم و راهی بیمارستان شدیم. حالت عجیبی داشتم توی راه به آسمون نگاه میکردم و دعا میکردم البته نه برای خودم. فقط برای سلامت نی نی دعا کردم .من از بچگی عادت دارم هر وقت دعا میکنم به ستاره ها نگاه میکنم. آسمون خیلی قشنگ و پر ستاره بود.توی دلم آرزو کردم این آخرین باری نباشه که آسمون زیبای خدا رو با اینهم گوهر شبچراغ میبینم البته اونم نه برای خودم ، فقط بخاطر وجود نازنین پندار که میخواستم لذت در آغوش کشیدنش رو حس کنم . من عاشق آسمون شب هستم چون همیشه تو خودش یک عالمه رمز و راز داره.

niniweblog.com

رسیدیم بیمارستان و من لباس هامو تحویل مامان دادم و به دستم آنژیو کت و سرم وصل کردند. ساعت 8 من رو به بخش منتقل کردند و ساعت 11 دکتر برای ویزیت آمدند. ساعت 11:30دقیقه من به اتاق عمل رفتم و دوتا سه دقیق بعد بیهوش شدم.

پندار عزیزم با قد 50 سانتی متر و وزن 2900 گرم و دور سر 33 سانتی متر و رنگ پوست صورتی به دنیا آمد.

ساعت 12:30 دقیقه به حالت نیمه هوشیار حس میکردم که چند نفر دنبال تختی که روش خوابیدم دنبالم میدوند. دستم رو بالا بردم و تکان دادم اما صدا نداشتم .احساس کردم دارم گریه میکنم و بعد که از اطرافیان پرسیدم گفتند به پهنای صورت اشک میریختم.(این عادت رو از بچگی دارم که تو خواب اغلب گریه میکنم) دیگه چیزی یادم نمیاد تا موقعی که حس کردم از تختی به تخت دیگه منتقل شدم . نکته جالب اینجاست که در اون حالت گیجی کاملا متوجه پندار بودم که اطرافیان در حال عکس گرفتن از صورت ماهش بودند. توی اون حال نزار با تمام قوا صدامو بیرون دادم که از بچه ام عکس نگیرین فلش چشماشو اذیت میکنه.

کم کم هوشیاری ام کامل شد و متوجه شدم خاله نعیمه (خاله بابا ابراهیم ) اومده عیادتم.

بعد هم پندار گلم رو بهم دادند تا شیر بخوره . یک ساعت بعد که دوباره گرسنه بود نتونست درست شیر بخوره و پرستار بخش دستور بستری شدنش تو اتاق نوزادان رو داد. شب خوابم نمیرفت و از پرستار خواهش کردم تا با ویلچر برم کنار پسرم. و ایشون هم قبول کردند. رفتم و دیدم مشکلی نداره. روز جمعه دکتر برای ویزیت اومدند  و اجازه ترخیص منو دادند ما ساعت 2 بعد از ظهر برگشتیم خونه.

niniweblog.com

از اونجا که هیچ وقت همه چی عالی پیش نمیره و همیشه یک مشکل وجود داره من فراموش کردم به پرستاران اعلام کنم که پوستم به چسب زخم حساسه و جای چسب های آنژیوکت دستم کهیر وحشتناکی زده که هنوز هم به قوت خودش باقیه.

این  بود خاطره من.....

اتفاقات دیگه ای هم افتاد (بعد ترخیص) که در فرصت بعدی براتون میگم. فکر کنم این طولانی ترین پست وبلاگ اقا پندار گل گلاب شده.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

یاسمن مامان رادین
22 شهریور 90 18:27
ایشالا خوش قدم باشه پسرمون.

امیدوارم همیشه در کنار هم شاد و پیروز باشین


مرسی یاسمن جون ممنونم
باران
22 شهریور 90 21:07
وااااااااااای چه خووووووووووب تعریف کردی
خیلی خوب بود آخی بالاخره نی نیتون به دنیا اومداااااا
زود بیاین اصفهان ببینیمش
من رزوvش کردم واسه خودم


سلام باران جون دهه رسمه که نی نی دنیا میاد میان میبیننش رسمو عوض نکن بیا ببینش بعد خودت ببرش اصفهان

باران اردیبهشت
22 شهریور 90 22:16
الهیییییییی چه روز به یاد موندنیی خوشحالم که همه چیز خوب بود مریم جون انشاالله که باهم روزای پر از شادی داشته باشین .
مامی مائده
22 شهریور 90 22:30
خیلی خاطره قشنگی بود. خووووووووووووش به حاااااااااااااااالت که نی نیت الان بغلته
مروارید مامان آوا
23 شهریور 90 9:21
نمی دونم چرا وقتی این پست رو خوندم همش اشک از چشمام جاری شد
خیلی قشنگ احسات رو بیان کردی و خاطره ات خیلی قشنگ بود و خدا رو شکر که همه چیزم برات خوب پیش رفت




مرسی مروارید جونم این بخاطر صافی دل خودته نه قشنگ بیان کردن من عزیزم .لطف داری ممنون خدا برا شما هم همه چی رو خوب پیش ببره
ارزو
23 شهریور 90 13:42
مریم گریه کردم خوندم خیلی فشنک بود دوستم همیشه شاد باشی ...................



ممنون خانومی شما هم همینطور شاد زی
زهرا مامان مه سما
23 شهریور 90 15:15
خیلی قشنگ احساستو گفتی من که گریم گرفت امیدوارم سه تایی در کنار هم خوش و خرم زندگی کنید



مرسی عزیزم شما هم همینطور
باران
23 شهریور 90 20:02
باشه قبول میام ولی باید بدیش ببرمش اصفهاناااااااااامال خودمون



حالا بیا باهم توافق میکنیم شاید منم همراتون امدم سر جهازی

سحر
24 شهریور 90 11:26
پندار جونم!! خوش اومدی به این دنیای قشن، از همون لحظه تولد اینقده خوشگلی که ادم دلش می خواد بخورتت، امیدوارم همه روزهای زندگی اینده ات در کنار مامان و بابای مهربون، شاد و خوشبخت باشی و 120 سال زندگی کنییییییییی
یه روزی هم آدرس این وبلاگ رو بدی به خانمت که بیاد و خاطره به دنیا اومدنت رو بخونههههههه، یه عالمه بوس واسه پندار پینگیلی و خوشگل و ناز



مرسی سحر جون اره دیگه دوره زمونه عوض شده شایدهم داده ادرس ما خبر نداریم
نهال
24 شهریور 90 11:52
خیلی قشنگ نوشتی مامان پندار خوشگل
از اینکه همه چیز خوب پیش رفت خوشحالم
ایشاله همیشه برات این طور باشه
لذت مادر شدنت ببر
وقتی داری به فرشته آسمونیت شیر میدی
دعا کن برای ما هم همه چیز خوب پیش بره



الهی به حق پاکی همه فرشته های اسمون نی نی های شما هم زودی سالم و سرحال بیان پیشتون
مهلا
25 شهریور 90 8:50
عزیز خاله قدمت به این دنیای خاکی تبریک میگم ایشالا به زودی وبلاگ فرزند خودت راه اندازی کنی
مریم ببخشید دیر آمدم بخاطر مشکلات بود ایشالا زیر سایه هردوتون بزرگ بشه بازم تبریک


ممنون مهلا جونم خواهش میکنم عزیز قربون محبتت
منامامان فینگیلی
25 شهریور 90 19:31
سلام مریم جون
خوبی مامان مریم؟دیگه الان میشه مامان مریم صدات کرد نه؟
ووووای این فرشته کوچولو مون بالاخره به سلامت اومد تو بغل مامانیش
عزیزم مادر شدنت مبارک باشه واسه نی نی های ما هم دعا کن مریم جون



ممنون منا جون فینگیلی شما خوبه؟ کی میاد ان شالله؟
گلبرگ
25 شهریور 90 20:58
سلام مریم جون. خیلی خیلی بهت تبریک میگم. معلومه که مامان فداکار و مهربونی هستی. منم قراره 20 مهر مامان بشم و خیلی نگرانم همه احساست رو درک می کنم ازت می خوام برام دعا کنی. امیدوارم با همسر و پندار خوشگل همیشه شاد و سلامت باشید.
sama
26 شهریور 90 14:05
سلام مریم جون مباااااااااااااااااارکه قدم نو رسیده . انشالله هر دو سلامت باشید . پسرت هزار ماشالله خیلی نازه . خدا حفظش کنه .

میدونم روزای سخت اما خیلی شیرینی رو میگذرونی . انشالله به زودی سختی ها کمتر میشه و از لحظات مادر بودن لذت بیشتری میبری




ممنون سما جون لطف داری عزیز
ستاره آسمونی
27 شهریور 90 13:33
خدا رو شکر که هر دوتاتون صحیح و سالمین.
خیلی از اومدنت خوشحال شدم. به منم سر بزن. هر چند این روزا کمتر میام.


ممنون عزیز من هی می اومدم میدیدم نیستی خیلی نگران بودم خوشحام که خبر دار شدم ازت
مامان ابوالفضل
27 شهریور 90 18:44
سلام سلام سلام
نمی دونی چقدر خوشحالم از اینکه یه فرشته ی دیگه سالم قدم به این دنیا گذاشت
خیلی زبلی که هیچ حرفی از جنسیت و اسم کوچولوت نزده بودیا
خیلی اسم قشنگی داره خدا براتون نگهش داره


ما اینیم دیگه مامان ابوالضل p:





مامان ابوالفضل
27 شهریور 90 18:45
استرس اون روز اومد توی دلم ولی نمیشه گفت فقط استرس ، هیجان و لذت اون روز فراموش نشدنی بود
سحر مامان گوگولی
29 شهریور 90 14:18
مریم جون ایشالا همیشه خوب و خوش باشین . قدمش براتون بهترین چیزا رو بیاره. 10 روزگی پندارت مبارک


مینا 13 ساله
21 اسفند 90 19:30
بچتونو دوست دارید؟
.
.
.
کاش من یه خواهر یا برادر داشتم


مینا جون بیا پندار برادرت خوبه؟غصه نخوری ها