خاطره زایمان
سلام
من دوباره برگشتم.
قبل از هر چیز از همه دوستان و آشنایان که برام پیام گذاشتن و ابراز محبت کردند و تبریک گفتند ممنونم.
اومدم تا خاطره زایمان رو براتون بنویسم.پندار خوابه و من از فرصت نهایت استفاده (شاید هم سوء استفاده ) رو کردم.
شب 5شنبه به دستور دکتر یه سوپ ساده قبل از ساعت 7 شب خوردم (سوپ رو خودم درست کردم تا لذت آخرین آشپزی قبل زایمان رو چشیده باشم). بعد هم همراه بابا ابراهیم دوتایی رفتیم آبادان تا هم یکی دوساعت باهم تنها باشیم هم آخرین بیرون رفتن دونفره مون داشته باشیم . مامانم و مامان ابراهیم هم خونه موندند.
رفتیم آبادان پاساژ کادوس 3 برای خرید از مغازه ای که زن عمو نسرین(زن عمو اسماعیل) اونجا کار میکرد،و چند تا مجسمه فروهر و ... خریدیم. بعد هم یک گشتی تو پاساژ زدیم و برگشتیم سمت خرمشهر. تو راه هوس آب میوه کردم و به بابا ابراهیم گفتم از اون آبمیوه قدیمی ها که بسته بندی اش آلومینیومی بود میخوام!
بابا ابراهیم هم زحمت کشید و برام تهیه کرد.برگشتیم خونه و مامان اینا شامشون رو خوردند.و منم حمام کردم و چندتا عکس یادگاری با مامان اینا گرفتیم. بعد هم اومدم پست قبل زایمان رو تو وبلاگ نی نی گذاشتم و خوابیدم.صبح ساعت 5:30 دقیقه بیدار شدیم و راهی بیمارستان شدیم. حالت عجیبی داشتم توی راه به آسمون نگاه میکردم و دعا میکردم البته نه برای خودم. فقط برای سلامت نی نی دعا کردم .من از بچگی عادت دارم هر وقت دعا میکنم به ستاره ها نگاه میکنم. آسمون خیلی قشنگ و پر ستاره بود.توی دلم آرزو کردم این آخرین باری نباشه که آسمون زیبای خدا رو با اینهم گوهر شبچراغ میبینم البته اونم نه برای خودم ، فقط بخاطر وجود نازنین پندار که میخواستم لذت در آغوش کشیدنش رو حس کنم . من عاشق آسمون شب هستم چون همیشه تو خودش یک عالمه رمز و راز داره.
رسیدیم بیمارستان و من لباس هامو تحویل مامان دادم و به دستم آنژیو کت و سرم وصل کردند. ساعت 8 من رو به بخش منتقل کردند و ساعت 11 دکتر برای ویزیت آمدند. ساعت 11:30دقیقه من به اتاق عمل رفتم و دوتا سه دقیق بعد بیهوش شدم.
پندار عزیزم با قد 50 سانتی متر و وزن 2900 گرم و دور سر 33 سانتی متر و رنگ پوست صورتی به دنیا آمد.
ساعت 12:30 دقیقه به حالت نیمه هوشیار حس میکردم که چند نفر دنبال تختی که روش خوابیدم دنبالم میدوند. دستم رو بالا بردم و تکان دادم اما صدا نداشتم .احساس کردم دارم گریه میکنم و بعد که از اطرافیان پرسیدم گفتند به پهنای صورت اشک میریختم.(این عادت رو از بچگی دارم که تو خواب اغلب گریه میکنم) دیگه چیزی یادم نمیاد تا موقعی که حس کردم از تختی به تخت دیگه منتقل شدم . نکته جالب اینجاست که در اون حالت گیجی کاملا متوجه پندار بودم که اطرافیان در حال عکس گرفتن از صورت ماهش بودند. توی اون حال نزار با تمام قوا صدامو بیرون دادم که از بچه ام عکس نگیرین فلش چشماشو اذیت میکنه.
کم کم هوشیاری ام کامل شد و متوجه شدم خاله نعیمه (خاله بابا ابراهیم ) اومده عیادتم.
بعد هم پندار گلم رو بهم دادند تا شیر بخوره . یک ساعت بعد که دوباره گرسنه بود نتونست درست شیر بخوره و پرستار بخش دستور بستری شدنش تو اتاق نوزادان رو داد. شب خوابم نمیرفت و از پرستار خواهش کردم تا با ویلچر برم کنار پسرم. و ایشون هم قبول کردند. رفتم و دیدم مشکلی نداره. روز جمعه دکتر برای ویزیت اومدند و اجازه ترخیص منو دادند ما ساعت 2 بعد از ظهر برگشتیم خونه.
از اونجا که هیچ وقت همه چی عالی پیش نمیره و همیشه یک مشکل وجود داره من فراموش کردم به پرستاران اعلام کنم که پوستم به چسب زخم حساسه و جای چسب های آنژیوکت دستم کهیر وحشتناکی زده که هنوز هم به قوت خودش باقیه.
این بود خاطره من.....
اتفاقات دیگه ای هم افتاد (بعد ترخیص) که در فرصت بعدی براتون میگم. فکر کنم این طولانی ترین پست وبلاگ اقا پندار گل گلاب شده.