اتفاقات روزهای بعد تولد
سلام
حالتون چطوره؟
اومدم تا براتون خیلی مختصر از اتفاقات بعد تولد پندار تعریف کنم.
قبل از اون باید بگم الحمدلله پسرم کم کم داره به شب و روز عادت میکنه و خوابش تنظیم میشه. اوائل شبها زیاد گریه میکرد اما الان دو شبه که بیقراری نمیکنه و فقط بیدار می شه و شیر میخوره اونم بدون گریه و زاری.
بعد از بدنیا آمدن پندار،شنبه شب بابا ابراهیم از عمو علی و عمو اسماعیل و خانواده هاشون و باباجون دعوت کرد تا به منزل ما بیان و باباجون محمد در گوش پندار عزیزم اذان بگویند. وقتی باباجون شروع به اذان گفتن در گوش پسرکم کردند، قلبم فشرده شد و حس خاصی به سراغم اومد و ناخود آگاه اشکم سرازیر شد.در گوش سمت راست شما اسم پندار و در گوش سمت چپ اسم حضرت جواد (ع) را اعلام کردند(نذر مامان مریم بود که جواد هم در گوش شما خوانده بشه تا بیمه حضرت جواد (ع) باشی.)
روز یکشنبه 20 شهریور اولین سفر برون شهری پندار عزیزم شکل گرفت. از خرمشهر رفتیم آبادان تا مامانجون رحیمه رو برسونیم خونه.
روزهای بعد هم به سرعت گذشتند تا به روز پنجشنبه رسیدیم. خاله نسیمه و خاله فاطی(خاله های بابا) با مامانجون رحیمه و بی بی (مامان مامانجون رحیمه) برای دیدن شما به خونه ما آمدند. تاعصر پیشمون بودند و شب برگشتند آبادان.
پندار و بی بی (مامان بزرگ بابا ابراهیم):
روز جمعه 25 شهریور نزدیکای ظهر بود که مامانجون رحیمه زنگ زد و گفت امروز تولد خاله فاطی هست و نهار هم چلو کباب درست میکنه و گفت چون مریم عاشق چلوکبابه دلم نیومد شما نباشید. عصر هم که تولد هست پس از الان بیاین آبادان. ما هم سریع حمام کردیم و رفتیم آبادان.
مامانجون برات اسفند دود کردند. و بابا ابراهیم هم زحمت کباب ها رو کشیدند. بعد از نهار هم همه خوابیدند فقط من بیدار موندم تا مبادا شما بیدار بشی و گریه کنی و ملت رو خواب زده کنی. اما شما بر خلاف همیشه آروم خوابیدی و اصلا به هوش نیومدی!!!!
ساعت 6 دیگه همه بیدار شدند و بحث داغ فوتبال و دربی پایتخت نقل مجلس بود. همش دعا میکردم تیم بابایی (استقلال )ببره . شما رو هم سرتا پا آبی پوش کرده بودم تا از بابایی دلبری کنی.
خدا رو شکر تیم بابایی برد و خوشحال بود. بعد از فوتبال هم تولد بود و کیک و شام و هدیه ها...
پای ثابت همه عکسا بودی هر کی عکس میگرفت شما رو بغل میکرد. قربون پسر محبوبم برم من.
آخر شب هم برگشتیم خونه و یک روز خوب و خاطره انگیز برامون ثبت شد.
امروز صبح هم روز دهم تولد شما بود که باید حمام میکردی اما دکترت گفته تا نافش نیفتاده حماش ندید. ما هم اطاعت امر کردیم. ده روزگیت مبارک مامان. الهی 100 ساله بشی.اینم عکس 10 روزگی پسرم: