پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

اتفاقات روزهای بعد تولد

1390/6/26 16:37
نویسنده : مامان مریم
1,648 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

حالتون چطوره؟

اومدم تا براتون خیلی مختصر از اتفاقات بعد تولد پندار تعریف کنم.

قبل از اون باید بگم الحمدلله پسرم کم کم داره به شب و روز عادت میکنه و خوابش تنظیم میشه. اوائل شبها زیاد گریه میکرد اما الان دو شبه که بیقراری نمیکنه و فقط بیدار می شه و شیر میخوره اونم بدون گریه و زاری.

بعد از بدنیا آمدن پندار،شنبه شب بابا ابراهیم از عمو علی و عمو اسماعیل و خانواده هاشون  و باباجون دعوت کرد تا به منزل ما بیان و باباجون محمد در گوش پندار عزیزم اذان بگویند. وقتی باباجون شروع به اذان گفتن در گوش پسرکم کردند، قلبم فشرده شد و حس خاصی به سراغم اومد و ناخود آگاه اشکم سرازیر شد.در گوش سمت راست شما اسم پندار و در گوش سمت چپ اسم حضرت جواد (ع) را اعلام کردند(نذر مامان مریم بود که جواد هم در گوش شما  خوانده بشه تا بیمه حضرت جواد (ع) باشی.)

روز یکشنبه 20 شهریور اولین سفر برون شهری پندار عزیزم شکل گرفت. از خرمشهر رفتیم آبادان تا مامانجون رحیمه رو برسونیم خونه.

روزهای بعد هم به سرعت گذشتند تا به روز پنجشنبه رسیدیم. خاله نسیمه و خاله فاطی(خاله های بابا) با مامانجون رحیمه و بی بی (مامان مامانجون رحیمه) برای دیدن شما به خونه ما آمدند. تاعصر پیشمون بودند و شب برگشتند آبادان.

پندار و بی بی (مامان بزرگ بابا ابراهیم):

پندار و بی بی

روز جمعه 25 شهریور نزدیکای ظهر بود که مامانجون رحیمه زنگ زد و گفت امروز تولد خاله فاطی هست و نهار هم چلو کباب درست میکنه و گفت چون مریم عاشق چلوکبابه دلم نیومد شما نباشید. عصر هم که تولد هست پس از الان بیاین آبادان. ما هم سریع حمام کردیم و رفتیم آبادان.

مامانجون برات اسفند دود کردند. و بابا ابراهیم هم زحمت کباب ها رو کشیدند. بعد از نهار هم همه خوابیدند فقط من بیدار موندم تا مبادا شما بیدار بشی و گریه کنی و ملت رو خواب زده کنی. اما شما بر خلاف همیشه آروم خوابیدی و اصلا به هوش نیومدی!!!!

ساعت 6 دیگه همه بیدار شدند و بحث داغ فوتبال و دربی پایتخت نقل مجلس بود. همش دعا میکردم تیم بابایی (استقلال )ببره . شما رو هم سرتا پا آبی پوش کرده بودم تا از بابایی دلبری کنی.

خدا رو شکر تیم بابایی برد و خوشحال بود. بعد از فوتبال هم تولد بود و کیک و شام و هدیه ها...

پای ثابت همه عکسا بودی هر کی عکس میگرفت شما رو بغل میکرد. قربون پسر محبوبم برم من.

آخر شب هم برگشتیم خونه و یک روز خوب و خاطره انگیز برامون ثبت شد.

امروز صبح هم روز دهم تولد شما بود که باید حمام میکردی اما دکترت گفته تا نافش نیفتاده حماش ندید. ما هم اطاعت امر کردیم. ده روزگیت مبارک مامان. الهی 100 ساله بشی.اینم عکس 10 روزگی پسرم:

پندار 10 روزه

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

خاه الهه
26 شهریور 90 16:44
عزیزمممم چه عکس نازی....انشاالله همیشه سلامت باشی پندار کوچولوی عزیز


ممنون الهه جون لطف داری
ريحانه
26 شهریور 90 17:37
سلام ده روزگي آقا پندار مبارك عكسش با بيبي خيلي نازه
ادرس وب ماني رو گذاشتم دوست داشتي سر بزن



سلام ااااا مبارکه ادرس جدیده یا همون قبلیه؟ چشم ریحانه لینک کن منم لینک میکنم
مریم گلی
26 شهریور 90 18:32
به سلامتی مریم جون. انشالله که همیشه سلامت و شاد، خدا برای هم حفظتون کنه!


مرسی عزیز
یاسمن مامان رادین
26 شهریور 90 19:24
سلام عزیزم.
10 روزگی پندار جون مبارک.

ایشالا در پناه خدا و زیر ساله پدر و مادرش به کمال برسه



ممنون گلم
مامی مائده
26 شهریور 90 20:37
عزیزمممممممممممم، ایشالا صد و بیست ساله بشی
سحر
26 شهریور 90 23:49
سلام مریم جونم مبارکه من یه مدت نبودم پسملت به دنیا اومده چشمت روشن قدمش مبارک عزیزم ایشالا 120 ساله بشه
آنی
27 شهریور 90 11:38
الهی ایشالا صد ساله باشه
مامان ابوالفضل
27 شهریور 90 18:47
ده روزگیت مبارکه پندارجونم
به سلامتی 120 ساله شی گلم

مرسی خاله دوست جون من چطوره حالش خوبه؟
mamane hana
27 شهریور 90 20:11
سلام دورت بگردم تولدت مبارک پسر خوشگلههههههههههههههههه
مریم جون قدمش واست مبارک باشه ایشالا زیر سایه پدرو مادر مهربونش سالیانه سال زنده باشه.
خیلیییییییییییییییییی نازه مریم. من فک میکردم نینی اولش زشت باشه اما پسملیت نظرمو عوض کرده.
مامان مریمی هر روز واسش اسفند دود کن .پندار جونم دوست دارم خالهههه.بووووووووووووووووووووووووووووووس


مریمی جونم عزیزم خدا نکنه الهی هانا زود زود بیاد تو بغلت مثل مامان مریمی اش خوشگل موشگلا باشه منو پندار دوستت داریم


باران اردیبهشت
27 شهریور 90 20:13
مبارکه الهی به سلامتی نافش هم بیافته خوشحال ببریش حموم
خیلی خوبه که تو سرحالی و به کارات خوب میرسی خدا رو شکر


ممنون باران جوونم
mamane hana
28 شهریور 90 14:19
مریم جونم من مامانه هانام اسمم ازادس.
مریمی مامانه هانا یکی دیگس گلی.


چه باحال دوتا مریمی مامان هانا
مامان مریمی
28 شهریور 90 16:45
ههههههههههههه من خودشمممممم .. مامان هانا فنچول هههههههههههه

منم می خوام پندارو بغل کنم


میام تهران تا اونموقع هانا دنیا اومده من هانا رو بغل میکنم شما پندارو خوبهههههههه؟
خاله زهرا
4 مهر 90 8:27
سلام پندار كوچولو، شما كه همش خوابي خاله. پاشو چشماتو باز كن خاله. اي شيطون بلا همش خواباش آورده. بيدار شو ببين دنيا دست كيه. راستي خاله زهره هم دانشگاه دولتي قزوين (روزانه) قبول شده خاله دعا كن براش كه انشاءالله تو درساش موفق باشه


سلام خاله زهرا خوش خبر باشی همیشه ممنون که خبر دادی الهی که موفق باشه عکس بیدار بودنامو برات میفرستم