پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

پسرکم و ماه رمضان...

سلام گل مادر امسال دومین ماه رمضان عمرت رو تجربه کردی حال و هوای این ماه رمضون با پارسال یکم فرق داره میدونی چرا؟ آخه امسال شما هم روزه گرفتی! حتما تعجب میکنی.اما تعجب نداره چون شما روزه شیر گرفتی مامان،به این ترتیب که صبح که بیدار میشی شیر میخوری و تا ظهر دیگه با من کاری نداری و شیر پاستوریزه میخوری،ظهر بعد از نهار یه کوچولو باز شیر مامان میخوری و میخوابی(خودت میای میگی مامان ممه لالا).شب هم موقع خواب شیر میخوری و همینطور نیمه شب. خیلی خوب همکاری میکنی(ماشالله چشم نخوری) بابایی برات توی استکان شیر میریزه و شما میگی نابات(یعنی نبات بیار باهاش بخورم). به عمو افشین میگی اپیش به سیب زمینی هم میگی سی زم با الهی مامان فدات بشم...
23 تير 1392

استخر رفتن پندار

سلام گل مامان حالت چطوره هفته پیش-روز سه شنبه -خاله شیما مامان رهام خبر داد که میخواد بره استخر.البته این استخر با بقیه استخر ها فرق داشت،اونم این بود که نی نی ها رو هم راه میدادند. من و خاله حدیث مامان مشکات هم همراه خاله شیما به استخر رفتیم البته خاله صفورا(که جدیدا شما بهش میگی عمه!)هم با آوا جون از سر کار که برگشت خودش به استخر اومد. اول شما از استخر خوشت نیومد ولی بعد دیگه میگفتی منو ول کن خودم برم آب بازی خیلی خوش گذشت به همه ما به خاله ها گفتم فکر کنین چند سال دیگه این 4تا وروجک بزرگ میشن و میگن یادش بخیر ما با هم رفتیم استخر   ...
12 خرداد 1392

ادامه پروژه پوشک دیگه بسه ...

سلام جیگر گوشه حالت چطوره؟ خیلی دوستت دارم بخدا این روزها دیگه با مامان بیشتر همکاری میکنی.ولی یه وقت هایی هم شیطنت میکنی و دیر میگی جیش و یکمی شلوارت خیس میشه. سلیقه ات به دایی مجید رفته؛عاشق هندوانه ای و از طالبی بدت میاد. توی بستنی خوردن هم کسی به گرد راهت نمی رسه. باباجون محمد روز 7 اردیبهشت ماه برات یه سه چرخه از احمد آباد گرفت.چون شما عاشق موتور هستی و هر وقت تو خیابون موتور میدیدی، دستات رو به حالتی که فرمون موتور رو گرفته باشی میگرفتی و مچ دستت رو میچرخوندی و میگفتی قام قامممممممممممممم.  وقتی برگشتیم خونه حاضر نشدی سه چرخه ات رو تو حیاط بزاری و ما اونو به داخل آوردیم و شما اون رو  با ابزار پلاستیکی هایی...
10 ارديبهشت 1392

اولین اثاث کشی همراه با پندار

سلام گل سفیدم،بنفشه برگ بیدم الان 6روزه که از خونه قبلی نقل مکان کردیم و به خونه بابا جون اینا اومدیم. وسایل رو تو یک قسمت از پذیرایی شون جا دادیم و با یخچال و میز تلویزیون بزرگه باباجون اینا براش یه دیوار درست کردیم تا منظره زشت اثاث ها تو کارتن پیدا نباشه خودمون هم تو پذیرایی ساکن شدیم. مامانی عزیزم؛من و بابایی اول زندگی مون هم تو همین اتاق پذیرایی زندگی میکردیم و آدمهای کم توقع و ساده زیستی بودیم.الحمدلله از زندگی مون راضی هستیم.همین که بابایی مهربونه و خانواده دوست برای من یک دنیا ارزش داره. امیدوارم شما هم مثل بابایی باشی و اخلاق خوب بابایی رو داشته باشی. این شرایط برای شما از همه ایده آل تره چون کنار مامان جون و باباجونت ه...
3 آذر 1391

...و مهارتی جدید

سلام خوبی قند عسل؟ مامان فدای تو بشم که ساعت به ساعت کارهای جدید انجام میدی ماشالله. امشب در حالی که داشتیم سه تایی سیب زمینی سرخ کرده میخوردیم ،نمیدونم چی شد که یک مرتبه ذوق زده شدی و در ساعت 21:30 دقیقه جمعه  10 شهریور ماه ،خودت از حالت نشسته به حالت سرپا نشستی و بعد هم بدون گرفتن دست به زمین یا دیوار ایستادی اونم نه یکبار بلکه 4 بار.ماشالله مامان فدات بشم. راستی یک کار دیگه هم انجام میدی.وقتی پشت به دیوار نشستی و به دیوار تکیه میدی دوتا دستت رو پشت سرت چفت میکنی و سرت رو روی دستهای کوچولوت تکیه میدی. راستی شما روزی سه بار دندونها تو مسواک میزنی تا خدای نکرده خراب و سیاه نشه   الهی مامان قربو...
10 شهريور 1391

موفقیت مامان در شکار ایستادن من

پسر طلا سلام پسرک ناقلا، من چند وقته در کمین گرفتن عکس از ایستادن و راه رفتن شما هستم.اما ماشالله چشمات همه جا کار میکنه تا دوربین رو میبینی  و یا صدای روشن شدنش رو میشنوی یا بی حرکت میشینی،یا  به سمت دوربین میای تا بگیریش. امروز به بابا گفتم حواسش رو پرت کن تا من دوربین رو بیارم و از ایستادن و راه رفتنش عکس بگیرم .و بالاخره موفق شدم هوراااا ...
10 شهريور 1391

مهارت جدید

سلام عزیز دل مادر روز به روز پیش چشمم رشد میکنی و من هزاران بار شکر گزار خدای مهربونم هستم.ذره ذره بزرگ شدنت رو به چشم میبینم حتی رشد موهات! خبر خبر; دیروز بابایی وقتی از دفتر اومد گفت عمو علی نمیره مسافرت و بابایی به ایشون گفته حالا که شما نمیری من میرم. بعد از نهار بلیط قطار رو چک کرد و برای یکشنبه ٧خرداد بلیط رزرو کرد.(خدا کنه مثل دو دفعه قبل نشه که ریل ها خراب شده بودند و مسافرت با تاخیر چند روزه انجام شد.) دیروز صبح لباسات رو آماده کرده بودم که ببرم حمامت بدم.اما هوا طوفانی شده بود, هر بار آبگرمکن رو روشن میکردم باد شمعک رو خاموش میکرد.منم دیدم آب سرده و ممکنه خدای نکرده سرما بخوری,صبر کردم تا امروز صبح که بیدار ...
3 خرداد 1391

اولین روز مادر من

سلام آلبالو کوچولو دیروز روز ولادت حضرت زهرا (س) بود.اولین سالی بود که این روز برای من فقط روز زن نبود و افتخار مادر شدن رو هم در کنارش داشتم. مثل خیلی از خانم ها منم به هدیه گرفتن و طلا خریدن و ...علاقه وافری دارم اما امسال یک حس خیلی قوی در درون من ایجاد شده بود و توجه منو فقط به خنده های تو ،گل باغ زندگیم و شادی کردن و جست و خیزت جلب کرده بود. این یعنی یک تحول،این یعنی همون حس قوی مادر بودن. امیدوارم که لیاقت این اسم رو داشته باشم و بتونم همه خواسته های تو رو به اجرا در بیارم. بابایی زحمت کشید و از طرف شما و خودش برا مامان شال خرید.دستش درد نکنه، واقعا زیبا و به جا انتخاب کرده بود. امیدوارم همسری خوب برا بابایی و ...
24 ارديبهشت 1391

چهار دست و پا

سلام امروز عصر جمعه 25 فروردین ماه 1391 ساعت 18:05 دقیقه وقتی پندار رو برا سینه خیز رفتن روی ملافه گذاشته بودم،دیدم روی زانوهاش بلند شد و یه حرکت به سمت عقب به صورت چهاردست و پا رفت. الهی که زود زود روی پاهای نازنینت قدم برداری گل مادر ...
25 فروردين 1391