پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

جشن تولد 3 سالگی

سلام عشقم  امسال برخلاف دوسال گذشته تولدت رو سرموقع نگرفتیم،چند روز دیرتر گرفتیم.آخه تازه از تهران اومده بودیم و باید خونه رو تمیز می کردیم خرید هم داشتیم. قبل تولد هم بردیمت به همون آریشگاهی که موهاتو بعد تولد یکسالگیت ماشین کردیم و شما موهاتو کوتاه کردی امسال برای تولدت نه دایی مجید اینا بودند نه بابا رضا اینا. دایی مجید و زندایی زهرا خیلی دلشون میخواست برای تولد کنارمون باشند اما نشد. همه نگرانی من و بابایی برای کیک تولدت بود،آخه سال اول وقتی بابایی رفت کیک رو بیاره متوجه شد قنادی یادش رفته کیک رو درست کنه و بابایی و دایی مجید یک ساعت تو قنادی معطل شده بودند تا برامون کیک درست کنن!!!! سال دوم هم که وزوان بود...
18 آبان 1393

دوسال و نیمه شدن پندار جان (30ماهگی)

سلام گل مادر حالت چطوره؟ این روزها درگیر خانه تکانی و تمیزکاری هستیم.اینترنت هم چند روزی قطع بود و نتونستم برات بنویسم. روز 17 اسفند ماه شما دوسال و نیمه شدی و با بابا ابراهیم رفتی بیرون و برا خودت یه کیک کوچولو خریدی. عمو اسماعیل هم با زنعمو نسرین آمدند و باهم یه جشن کوچولوی 5نفره گرفتیم. مبارک باشه گلم الهی زندگیت مثل کیکی که گرفته بودی شیرین باشه. اینم چندتا عکس از اون شب:         ...
26 اسفند 1392

بیماری پندار

سلام گل مادر خوشحالم که حالت خوبه  این چند روز مرگ رو جلو چشمام دیدم یک لحظه خواب و آرامش نداشتم تا اومدیم خونه. بزار قضیه رو از اول برات بگم: وقتی شما دنیا اومدی آزمایش های بدو تولد به ما گفت که شما فاویسم داری(حساسیت به باقالی و چند نوع دارو از قبیل آسپرین و...)،البته به ما گفتند پسرتون مشکوک به فاویسمه و وقتی بررسی کردند که تو خانواده مادری ات (من دایی بابا رضا و مامانی)کسی این مشکل رو نداره گفتند شاید به علت زردی بدو تولدت آزمایش اینجور نشون داده. قرار شد روی خون شما بعد از 120 روز باز آزمایش تکرار بشه(چون عمر گلبولهای قرمز 120 روزه)و اگر بعد از 120 روز این گلبولها هنوز بازسازی نشده بودند به طور قطع فاویسم داشتی. بعد از ...
30 بهمن 1392

عمو اکبر از بین ما پرکشید

سلام عزیز دل مادر روز چهارشنبه 18 دی ماه ساعت 21 عمو اکبر-شوهرخاله مامان مریم -،بعد از تحمل بیماری سختی که داشت از بین ما پر کشید و به آسمون ها پرواز کرد. بابا ابراهیم روز پنجشنبه عصر به اهواز اومد و این خبر رو به من داد.ساک لباس هم بسته بود که به تهران بیایم برای شرکت در مراسم،اما متوجه شدیم که مراسم ختم جمعه برگزار میشه و هیچ راهی نیست که ما خودمان رو به مراسم برسونیم.برای همین بابا ابراهیم برا روز چهارشنبه 25 دی بلیط قطار گرفت و ما پنجشنبه رسیدیم تهران و برای عرض تسلیت رفتیم خونه خاله جون. اصلا باورم نمیشه عمو اکبر دیگه بین ما نیست.خیلی به شما علاقه داشت.پارسال بهمن ماه با هم رفته بودیم قم برای زیارت و شما چقدر با عمو اکبر بازی کردی...
27 دی 1392

خداحافظ شیر مادر

سلام گل مامان ماشالله بزرگ شدی پسرکم؛قبلا برات گفتم که کم کم شیر روزانه ات قطع شد و فقط شبها شیر میخوردی.من تا شب دو سالگی بهت شیر دادم تا به وظیفه مادری ام عمل کرده باشم و دیگه از شب بعدش شیر مامان رو نخوردی و شیشه شیر رو راحت خوردی(کاری که در عرض این دوسال انجام ندادی). دو شب خوب بودی ولی شب سوم نیمه های شب بیدار شدی و گریه و زاری که "مامان ممه بده من"... اما چاره نبود باید تحمل میکردم و به گریه ات اهمیت نمی دادم تا با این قضییه خودت کنار بیای.چقدر سخت بود دیدن گریه ات و کاری نکردن... یک ربع گریه کردی و بعد خوابیدی. شب بعد هم این داستان تکرار شد و من شیشه شیر رو کنارت گذاشتم و به گریه ات اهمیت ندادم.شما بعد از اینکه حسابی گریه کر...
9 مهر 1392

عقد کنون دایی مجید

سلام گل مادر در تاریخ نوزدهم مرداد ماه سال 1392 ،در روزهایی که شما تازه پا به ماه 24 ام زندگی قشنگت گذاشتی دایی و زندایی سر سفره سفید زندگی نشستند و با هم عهد ابدی بستند. الهی که همیشه در کنار هم سفید بخت باشند. اینم عکس شما که آماده شده بودی برا رفتن به مراسم : ...
8 مهر 1392

23 ماهگی پندار جان

سلام سلام ما برگشتیم با یه تاخیر دوماهه دلیلمون هم که موجه هست،سیستم ندارم و تا الان صبر کردم که با سیستم دایی مجید بتونم برات پست بزارم. کلی اتفاق تو این چند وقته افتاده که باید یکی یکی برات بنویسم. اول از همه 23 ماهه شدن گل پسرمه: این عکس روز 23 ماهگیت هست این یکی عکس شب مهربرون دایی و زندایی جونه : 23ماهگیت مبارک عزیزم     ...
8 مهر 1392

اینم عکس 21ماهگی قند عسل مامان

سلام گل مادر ما روز 29 خرداد به آبادان برگشتیم.دقیقا 41روز سفرمون طول کشید. ما از تهران مجدد به وزوان رفتیم و از اونجا هم به آبادان برگشتیم. احتمالا دو یا سه هفته دیگه به اصفهان میریم آخه برنامه ای در پیش هست که حتما باید حضور داشته باشیم ان شالله. اینم عکس 21ماهگی شما که با تولد پویا جون مصادف بود:   ...
30 خرداد 1392

بدترین شب عمر مامان

سلام جیگر گوشه حالت چطوره؟ دیروز عصر وقتی بردمت دستشویی موقع بیرون اومدن به مچ پات اشاره کردی و گفتی درد؛ اما من هرچی نگاه کردم چیزی نبود. گذشت تا بعد از شام با دایی رفتی بیرون وقتی برگشتی و لباست رو عوض کردم دیدم مچ پای راستت ورم داره. به دایی گفتم پندار زمین خورده؟گفت نه اصلا از بغل من پایین نیومد.سریع لباس پوشیدیم و شما رو به درمانگاه بردیم پزشک کشیک ما رو به بیمارستان مفید ارجاع داد و منو کلی ترسوند که این ضربه نخورده و علایم آرتریت(عفونت مفصل) داره.وای من چی کشیدم خدا میدونه. سریع به بیمارستان مفید رفتیم.کلینیک اورژانس غلغله بود.بالاخره ساعت 1 نوبتمون شد و ویزیت شدی.دکتر برات آزمایش خون و سونوی مچ پا نوشت. نمونه خون رو که گر...
22 خرداد 1392