پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

ماجراهای مامان و تولد پندار جون

سلام عزیزم گفته بودم که برا تولد شما مامانی اینا از تهران میان. غروب روز دوشنبه مامان اینا از راه رسیدند(از تهران به وزوان رفته بودند و بعد از یک شب اقامت به سمت خرمشهر حرکت کردند.) قبل از حرکتشون به مامان اینا گفتم حالا که بابا بزرگ میان،مامانبزرگ رو هم با خودتو بیارین.اما  ایشون گفتند: خیلی برام سخته، هم راه دوره، پاشون هنوز خوب نشده و با واکر راه میرن. منم گفتم اصرار نکنین اما بگین خیلی دوست داشتم که در اولین تولد پندار باشن. (گزارش روز دوشنبه): از عصر من منتظر بودم که بابا اینا برسند اما دیدم که عصر شد و بابا اینا هنوز نرسیدند.زنگ زدم و پرسیدم کجا هستین؟گفتند نرسیده به اهواز...وای من حرصم در اومد و گفتم چقدر یواش میای...
16 شهريور 1391

ایستادن پندار

سلام عزیز شیطون بلا این روزها دیگه من حریفت نمی شم . خیلی شیطون شدی و هر چی میخوای سریع میای با دست لباس منو میکشی و میگی ماما ماما، تا آدم دلش به رحم بیاد و اون خواسته ات رو انجام بده. چند وقت از  ایستادن هات میگذره اما همونطور که قبلا گفتم من اسم اش رو ایستادن نمیزارم ؛چون سریع تعادلت رو از دست میدادی . اما شنبه 21 مرداد ماه ، شما ایستادی و بدون از دست دادن تعادل روی زانو نشستی و بعد هم دو مرتبه وقتی ایستادی یک قدم به جلو برداشتی و بعد نشستی. گامهات استوار پسرم و جاده های موفقیت زیر پاهات هموار.   ...
24 مرداد 1391

11 ماهگی و خبرهای بسیار خوب

سلام زندگی مامان ببخشید تاخیر دارم و مثل قبل برات پست نمیزارم . چندتا دلیل داره که اولی اش خودتی جیگرم که از بس شیطون شدی برا مامان وقت نمیزاری که بیام و بنویسم . دومی اش هم اینه که این روزها دغدغه کار بابایی ذهنم رو خیلی مشغول کرده بود.و بابا هم چند روز رفت سفر تا ببینه می تونه شغل مناسبی پیدا کنه یا نه.آخه میدونی مامان، اوضاع کار بابایی خیلی بد شده بود و بابا هم همش نگران آینده و رفاه و آسایش شماست. (ما هیچکدوم برای خودمون چیزی نمی خواهیم همیشه آینده تو ما رو نگران میکنه). خب بسه دیگه حوصله ات سر رفت اومدم یه چندتا خبر بدم تا دل کوچولوت شاد بشه: 1- به سرعت برق و باد 11 ماه از ورود تو به دنیای ما گذشت و این یعنی ماه دیگه این موقع...
17 مرداد 1391

وای خدا جون بازم دندون

سلام سلام سلام خبر خبر دندون هشتم پندار (چهارمین دندان پایین)سمت چپ هم در اومد. مبارک باشه گل مامان دندون نیش های بالا هم هر چهار تاشون لثه رو سفید کردند،و همین روزهاست که اونها هم لثه رو باز کنن و بیرون بیان. ...
18 ارديبهشت 1391

8ماهگی پندار عسلی

سلام  پسرکم قند عسلم امروز ماهگی خود را پشت سر گذاشت و از فردا وارد ماه نهم زندگی شیرینش میشود. این ماه مراقبت بهداشتی نداره و قدو وزنش رو پایان ماه نهم چک میکنند.   مهارت های پسرک در ماهی که گذشت:   -مفهوم قایم موشک رو می دونه و با ما دالی بازی میکنه -مفهوم بگیرش رو می دونه و تا اینو می گیم چهار دست و پا یا با روروئک فرار میکنه -به طور واضح بابا،به به و آبه میگه  -غذای نی نی ها رو نمیخوره و با خودمون غذای سفره میخوره -چهار دست و پا میره -دندون هفتمش هم در اومده  فدای تو بشم من عزیزم عاشقتم مامان  ...
17 ارديبهشت 1391

عکس هایی در وصف عظمت پروردگار

سلام  دوستای گلم امروز صبح که پندار بیدار بود و داشتیم رو تخت با هم دوتایی بازی میکردیم صحنه ای دیدم که دلم لرزید.(البته من از این صحنه ها زیاد دیدم چون سالهای مجردی انواع و اقسام پرندگان رو داشتم و برام عادی بود این مناظر)بله پرندگان،چون این صحنه مربوط به یک مادر و جوجه گنجشک بود. قبلا هم این موارد رو که می دیدم منقلب میشدم اما امروز مادر هستم و به حرف مامانم رسیدم که میگه تا مادر نباشی نمیدونی مادر چی میکشه. عکس ها رو می زارم فقط اگر حال خوشی بهتون دست داد همه اونایی که طعم مادر شدن رو نچشیدن دعا کنین. عکس ها رو از پشت پنجره گرفتم و چون شیشه ها رفلکس هستند خیلی نزدیک رفتم بدون اینکه طفلک ها اذیت بشند یا بترسند: برو ادامه...
16 ارديبهشت 1391

دندون هفتم

سلام عزیزترینم  امروز هفتمین دندون خوشگلت (پایین سمت راست دندون پیشین)جوانه زد، و در تاریخ سیزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و یک صدف لبای قشنگت به هفتمین مروارید مزین شد. ...
13 ارديبهشت 1391

خبر خبر خبر

سلام کلوچه مامان  قربون اون خنده هات که دلبری میکنه،قربون اون دستای نازت که تا منو میبینی لوس میشی و به طرف من درازشون میکنی تا بغلت کنم. قربون ددددددددد گفتنت قربون یایایایا گفتنت قربون همه کارات برم من تنهایی. الان به فاصله یک ربع دوتا خبر خوب بهم دادند: اولین خبر: دیشب خواب خاله سمیه رو دیدم(دختر عمه ام که میشه خاله شما) که یه دختر ناز بغلشه و داد بغل من. الان براش پیام دادم که همچین خوابی دیدم،خاله سمیه زنگ زد،خندید و گفت خوابت درسته درسته.هم نی نی دارم هم دختره .  ای جاننننننننننننننننننن و فکر کنم مثل شما شهریوری بشه. دومین خبر: خاله اعظم(اون یکی دختر عمه ام)که باردار بود همین نیم ساعت پیش نی نی اش دنیا اوم...
12 ارديبهشت 1391

عکسی که ندیده بودید

سلام عزیز دل مادر یدونه عکس از وقتی که یک روزه بودی و به خاطر اینکه چونه کوچولوت قدرت شیر خوردن رو نداشت ،تو بخش نوزادان بستری شدی اینجا میگذارم .میخوام وقتی بزرگ شدی بدونی که چقدر کوچولو بودی . عکس یکمی تاره چون اجازه عکاسی نمیدادند از دور عکس گرفتم. ...
3 ارديبهشت 1391