ماجراهای مامان و تولد پندار جون
سلام عزیزم گفته بودم که برا تولد شما مامانی اینا از تهران میان. غروب روز دوشنبه مامان اینا از راه رسیدند(از تهران به وزوان رفته بودند و بعد از یک شب اقامت به سمت خرمشهر حرکت کردند.) قبل از حرکتشون به مامان اینا گفتم حالا که بابا بزرگ میان،مامانبزرگ رو هم با خودتو بیارین.اما ایشون گفتند: خیلی برام سخته، هم راه دوره، پاشون هنوز خوب نشده و با واکر راه میرن. منم گفتم اصرار نکنین اما بگین خیلی دوست داشتم که در اولین تولد پندار باشن. (گزارش روز دوشنبه): از عصر من منتظر بودم که بابا اینا برسند اما دیدم که عصر شد و بابا اینا هنوز نرسیدند.زنگ زدم و پرسیدم کجا هستین؟گفتند نرسیده به اهواز...وای من حرصم در اومد و گفتم چقدر یواش میای...