28ماهگی
عزیز دلم سلام
برات گفته بودم که یه سری کتاب دید آموز داری،در تاریخ بیست آذر مجموعه ابزار ها رو کامل بلد بودی و دیگه اسم ابزار ها رو درست تلفظ میکنی.
شما به فوتبال خیلی علاقه داری و گاهی اگر امکانش باشه بین نیمه های بازی که تو زمین چمن سر کوچه باباجون اینا انجام میشه میری داخل چمن مصنوعی و بدو بدو میکنی و مهم تر از همه تو دروازه می ایستی و به بابا میگی شوت کن دیگه.
برای شب یلدا به عمو علی و عمو اسماعیل گفتیم بیان خونه بابا جون اینا و بابا زحمت کشید یه کیک کوچولو درست کرد،منم براتون پف فیل و میوه و شیرینی آماده کردم.
بابا جون هم گندم برنجک و تخمه خرید و حسابی سرگرم شدیم.
اینم عکس شما سر سفره شب یلدا:
شما در تاریخ دوم دی ماه مجموعه میوه ها رو هم یاد گرفتی.
ما روز سیزدهم دی ماه با مامانجون به اهواز رفتیم چون بابا جون محمد میخواست یه تعمیراتی تو حیاط خونه انجا بده و باید کارگر و بنا میومد کار کنه.
ما به خونه خاله فاطی-خاله بابا ابراهیم- رفتیم و قرار شد ده روز تعمیرات طول بکشه.
شب اول عمو منصور-پسرخاله بابا-ما رو به پل کابلی برد تا شما یکم بازی کنی و عکس بگیری.
دوشنبه شب (شب تولد بابا ابراهیم و شب 28 ماهه شدنت)شما رو بردم پارک نزدیک خونه خاله فاطی ولی چون خیلی بارون اومده بود همه جا پر آب بود و به گرفتن چندتا عکس بسنده کردیم و به بابا ابراهیم زنگ زدیم و تولدش رو تبریک گفتیم.
بعد به خونه برگشتیم و چندتا عکس دیگه هم از شما گرفتم:
اینجا هم داشتی برا خودت نماز میخوندی و من ازت عکس گرفتم (موقع نماز خوندن خیلی جدی میشی):
قبول باشه مامان جون