پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

اول دفتر به نام ایزد دانا

1390/4/17 16:44
نویسنده : مامان مریم
1,029 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

نمیدونم چطوری شروع کنم ؟

یه حس غریبی دارم ، حسی که تازه درکش کردم ، یه حس پاک و مقدس یه حس لطیف.........

حس مادر شدن.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

سه سال از ازدواجمون میگذره .

بذار اول خودمون رو معرفی کنم. من مامان مریم هستم وبابایی توکوچولوی ناز،باباابراهیمه.

ما با عشق ازدواج کردیم و تصمیم گرفتیم هر وقت توان پدر و مادر شدن رو توی خودمون حس کردیم این مسئولیت عظیم رو بپذیریم. من همراه خانواده ام تهران زندگی میکردم ، و بعد که با بابایی آشنا شدم و ازدواج کردم به آبادان اومدم . یکسال بعد اومدیم خرمشهر تا بابایی به محل کارش نزدیکتر باشه.

خیلی ها بهمون ایراد گرفتند که چرا زود نینی دار نمیشیم. خیلی ها هم پیش خودشون فکر کردند شاید ما مشکلی داریم. اما خدا رو شکر ما همون موقع که برای  پدر و مادر شدن اقدام کردیم نتیجه گرفتیم.

مامان مریم از یک خانواده ۴ نفره است ،که بابایی محمد رضا و مامانی اقدس و دایی مجید هم اعضای دیگه اون هستند.

دایی مجید مجرده ۶ سال از مامان مریم کوچکتره و ماه آخر خدمت سربازیشو میگذرونه.

بابا ابراهیم هم از یک خانواده ۶ نفره است که ، بابا جون محمد مامان جون رحیمه عمو علیرضا عمو افشین و عمو اسماعیل اعضای دیگه اون هستند.

عمو ها همه ازدواج کردند ؛

عمو علیرضا اسم همسرش خاله تارا و دختر نازش آتوسا گلیه.

عمو افشین اسم همسرش زن عمو ریحانه و دختر نازش بهار خانوم نازه.

عمو اسماعیل هم که تازه عقد کرده و اسم همسرش زن عمو نسرینه.

الان که دارم این مطالب رو مینویسم هیچ کس بجز من و بابایی از وجود تو گل قشنگ خبر نداره .

بابایی گفته فعلا به کسی نگیم تا بعد.... فردا نوبت دکتر دارم . اسم خانوم دکتر هم زهره داوودی مقدم است.

من روز پنجشنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۳۸۹ شمسی ،مطابق با ۲۹ صفر ۱۴۳۲ قمری و سوم فوریه ۲۰۱۱ میلادی متوجه شدم که باردارم . روز غریبی بود حس غریبی داشتم روز شهادت امام رضا (ع)بود و قبل از گرفتن جواب آزمایش دلم لرزید توی دلم از امام رضا خواستم به حق پسرش جواد الائمه بهم فرزند عطا کرده باشه. وقتی پزشک آزمایشگاه بهم تبریک گفت از خوشحالی رو پام بند نبودم .

فردای اون روز بابایی برام یه دسته گل زیبا خرید همراه با یه عالمه خوراکی مثل پفک و بستنی و از این جور چیزا و گفت اینا توی خونه باشه که اگر هوس کردی بخوریتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

مامانی یکم شکمو ام اشتهام قبلا زیاد بود حالا دیگه خدا به فریاد برسه . فکر کنم تو هم مثل مامان شکمویی آره؟تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 این دسته گلیه که بابا به مناسبت وجود تو برای مامان گرفت:

نگاه کن مثل خودت قشنگهتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد:

اینم اون پفکیه که بابا برای مامانی خرید، البته من قبل از اینکه تو ، توی وجودم جوونه بزنی هم زیاد هله هوله خور بودم اما این یه چیز دیگه است. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ستاره
18 بهمن 89 1:00
سلام نی نی بهت تبریک میگم که مامان به این لطیفی داری که از الان داره برات مینویسه ان شاالله این 9 ماه به خوبی تموم بشه و پا به این دنیا بذاری







سلام خاله ممنون که به وبلاگ نی نی من سر زدی بازم بیا
ریحانه
3 اسفند 89 11:05
مریم جون بهت تبریک میگم و ا ز اینکه خوشحالی خوشحالم مواظب نینی باش
zanamo nasrin
15 مهر 90 19:06