پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

من و مامانم

1391/4/28 15:50
نویسنده : مامان مریم
767 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

خوبین؟

اومدم از کارهای جالبم براتون بگم.

خونه مامانی(تهران)که بودم مامانی دور تا دور خونه رو برام پشتی گذاشته بود به دو دلیل:

1 راحت بایستم و با کمک پشتی ها راه برم.

2 ورودی های خطرناک مسدود بشن (مثل آشپزخونه میز تلویزیون ورودی به راهرو و...)

منم یاد گرفته بودم که میشه وسایل رو به اون طرف پشتی پرت کرد(وای چه کار بدی!!!)

حالا که برگشتم خونه پشتی های کنار دیوار رو میگیرم و می ایستم و دائم تلاش میکنم اسباب بازی و کنترل تلویزیون رو بندازم اون طرف پشتی.مامان مدام به من میگه مامانی دیوار چیزی ازش رد نمیشه اما من هر چی فکر میکنم منظور مامان رو نمی گیرم و باز کارم رو ادامه میدم .

بابا صبح برای رفتن به دفتر مکافات داره میدونین چرا؟ چون من پشت سرش گریه جانسوز میکنم و مامان مجبوره بازی قایم موشک راه بندازه تا من حواسم پرت بشه اما من میدونم که سرم کلاه میگذارند،حواسم هست.

با مامان کلاغ پر بازی میکنم و میدونم وقتی مامان بگه پندار پر،بایددست بزنم تا مامان هم بگه پندار که پر نداره خودش خبر نداره .

لی لی حوضک رو هم تا حدی بلدم تا مامان میگه لی لی حوضک دستم رو باز میکنم و به کف دستم نگاه میکنم .

بالاخره یاد گرفتم شیشه بگیرم (خدا رو شکر)مامان تو شیشه برام آب میوه میریزه و من میخورم .

با نی هم بلدم آب و آبمیوه بخورم چی خیال کردین.لبخند

تا مامان میره تو آشپزخونه منم دنبالش میرم تا براش اونجا رو مرتب کنم .اگر من نباشم مامانم از پس کاراش بر نمیاد.قهرنیشخند

اگر کیف مامان رو پیدا کنم به هیچ عنوان بهش پس نمیدم .آخه میدونم که توی کیف پول میزارن.

اگر چشم ازم بردارن سریع خودم رو به قفس قندیل خانوم میرسونم و با زدن دستام روی زمین میترسونمش و کیف میکنم و میخندم .یه بار هم انگشت کردم تو قفسش و اونو پرت کردم اونطرف(اصلا ازش خوشم نمیاد آخه مامان همش به اونم غذا میده آب میده این چه وضعشه فقط من باید مورد توجه باشم دههههههه)

وقتی مامان میگه بیا کله بزنیم سرم رو میبرم جلو و مامان میگه یک دو سه و با شماره سه کله هامون رو میزنیم به هم .

عاشق اینم که مامان منو بغل کنه و تند تند بوسم کنه .

دیگه چیزی یادم نمیاد ،الانم نهار خوردم و میخوام لالا کنم روز خوشچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

عمو محمدرضا
28 تیر 91 20:40
هههههه
فدای تو بشم پندار جونم.
بعله دیگه؛ وارد دوران شیطونی گری شدی و حسابی باید آتیش بسوزونی.
قدر مامان و باباتو بدون که خیلی دوستت دارن و عاااااشقتن

راستی یادم رفت بگم من زیاد نمیتونم برم فیس بوک. ولی شما منو اد بکن حتما میام پهلوت.
ادد شدی عمو جون مامانم میگه عمو شما لطف دارین



زن عمو ریحانه
29 تیر 91 10:33
سلام خوبین
ماشالا پندار عسلی برا خودش مردی شده
واقعا اگه نبود چکار میکردی ؟ می بینه مامانش بیکاره برات تو آشپزخونه کار درست میکنه.اون قندیل رو هم بزار خونه بابا اینا بچه دوسش نداره مگه زوره؟چرا برا پسرم رقیب میاری؟دلم براپندار تپلی یه ذره شده از طرف من ببوسش
مانی ما هم حسابی بلا شده اگه وقت کردی یه سر به وبلاگش بزن
خوش باشین گلم


ریحان جان ممنون عزیز
بخدا بیکار نیستم که کار درست کنه برام
قندیل رقیب پندار نشده بدبخت تا پندار رو میبینه کز میکنه کنج قفس از ترسش
قربون مانی جونم برم من
بخدا میام سر میزنم نظر نمیشه بزارم مطالبش رو هر روز میام میبینم دلم برا مانی و بهار تنگ شده ببوسشون
ازاده
29 تیر 91 13:30
اتيشششششششششششششششش پاره من چه بلا شدي تووووووووووووووووووووووو
بيچاره قنديللللللللللل
قوبونش بشم انقده ناقلا شده حسابي بزرگ شده ديگه مريم
عكست خيلي باحال بود


آزاده جونم ممنون خانوم مهربونی خیلی دوستت دارم هانا خوشگل خانوم رو ببوس از طرف ما


رها
30 تیر 91 18:09
مریوم جون پندار گلت ماشااله خیلی باحاله.چه جوری تونستی شیشه و نی رو بهش یاد بدی؟؟آخه پسر من هم این دو تا رو نمی گیره.


رها جان یه بار که گرسنه بود و شیر میخواست بهش ندادم پا رو دلم گذاشتم یکم گریه کرد تا شیشه رو گرفت البته الانم که گرفته بازی در میاره و کم کم میخوره شیشه رو.اما آب میوه رو با نی دادم بچه ها مک زدن بلدن عزیز نی تو دهنش بزار چند بار؛ خودش غریضی مک میزنه میخوره نی نی تو ببوس
زهرا مامان مه سما
31 تیر 91 0:49
هههههههههه مریم خوش به حالت خدا کنه مه سما هم عین پندار بیاد کمک من تو اشپزخونه ههههههههه


خیلی آرزو داری؟ باشه دعا میکنم باید کمکت کنه حسابییییییییییییییییییییی


نهیر
31 تیر 91 12:47
قربونت برم با این شیطونیهات عسلی عاشق اینم که عکسهاتو نگاه کنم ذوق میکنم دوستتت دارم


ممنون نهیر مهربون من . ماهم عاشقتیم خانوم آرین من رو ببوس
ریحانه
31 تیر 91 14:11
سلام مریم جون
بابا منکه دعوا نکردم شوخی بود هنوز اخلاق منو نمیدونی؟پرستار فقط روزی دوساعت مانی رو میگیره اونم کنار خودم حواسم بهشون هست
منم میدونم بچه مهمتره عزیزم ولی براشون کم نمیزارم هنوزم میگم درس و خونه داری و بچه داری خیلی سخته خیلی خیلی سخته ولی می ارزه عزیزم
ممنون که بفکر بچه هایی
پندارو ببوس دلم براش یه ذره شده


اوکی

lili
31 تیر 91 23:16
جونم ، چه شیرین کاریهای میکنه این قند عسل...منتظره بقیه شیرین کاری هاش هستیم مریم جونم ببوسش


ممنون عزیز
لی لی اون چیزا که گفته بودم،تا حالا جمع کردی؟ چقدر؟ این یه رازه مگه نه بین ما دوتا ههههههههههه
مامان آراد(خاطره)
1 مرداد 91 13:36
والا من نمیدونم این بچه ها از جون این کیفا چی میخوان...
بیچاره قندیل...دلم براش سوخت...
آراد منم تا بخوام برم آشپز خونه دنبالم میاد و اونجارو زیر رو میکنه...
ایشالا که همیشه سلامت باشن



مرسی خاطره جان
saba
3 مرداد 91 0:31
وای ماشالا عزیز دلم که کمک میدی به مامانت.... فدات بشم من ....کاش دختر منم از اینجور کمکها به من بده... ههههههههههههه عاشششششششششششقتم


مرسی خاله . صبر کن نیوشاسادات هم کمک میکنه به موقع اش.اونوقت میگی مامان من کمک نخوام باید کی رو ببینم؟
نگار(مامان سام)
3 مرداد 91 9:43
گزارش جالبی بود مخصوصا قسمت کمک کردن به مامان.
ستاره آسمونی
4 مرداد 91 13:14

قربونت برم چه کارایی بلدی کوچولوی خاله
اینجوری مامان مریم و همه مامانا باید تمام وقت در اختیار شما فسقلیها باشند


ستاره جون چاره ای نیست عزیز به خودشون آسیب نرسونند خدای نکرده .هر کاری میخوان بکنن