پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

روزانه

1390/3/7 17:28
نویسنده : مامان مریم
572 بازدید
اشتراک گذاری

عصرت بخیر

امروز صبح زودتر از بابایی بیدار شدم تا براش چایی درست کنم. وقتی بابایی رفت سرکار من دوباره یه چرت کوتاه زدم .چون شب خوب نخوابیده بودم.میدونی چرا؟ چون یه پینگیلی بازیگوش همش توی دلم سرسره بازی میکرد.

تازه وقتی صبح دوباره خوابیدم ، فایده ای نداشت چون خوابای پریشون میدیدم.

بلند شدم و یکم به خونه سر و سامون دادم. بعد هم زنعمو ریحانه پیام داد که بیا باهم چت کنیم.

بعد نوبت این بود که مامانی با خودم کلنجار برم که نهار چی درست کنم؟

یک کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دال عدس درست کنم . بابایی عاشق این غذاست. نهار آماده شده بود که بابایی اومد خونه. و گفت نهار رو نکش تا من یه دوش کوچولو بگیرم. 

وقتی بابایی اومد منم غذای مورد علاقه اش رو کشیدم و بابایی با لذت تمام نهارشو میل کرد. بعد یکمی باهم تلویزیون دیدیم و بابایی خوابش گرفت. رفتیم خوابیدیم اما من دوباره به علت ورجه وورجه کردن موجودی ناشناخته ایبه نام  پینگیلی خوابم نرفت.من نمیدونم خسته نمیشی اینقدر ماشالله ورجه وورجه میکنی . بخاطر خدا یه کم آرم و قرار داشته باش. و بذار منم یکم استراحت کنم. قول میدم وقتی دنیا اومدی خودم هم همپای تو ورجه وورجه کنم تا انرژی های جوجه کوچولو تخلیه بشه.حالا راضی میشی کمی آرامش داشته باشی؟قربونت برم مادر بابایی بیدار شده برم یه شربت خنک براش درست کنم تا نوش جان کنه فعلا خدانگهدار.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی کسرا
7 خرداد 90 22:31
خوش به حاله این بابایی بیچاره شوهر من تمام مدت بارداریم نفهمیدم چی خورد چیکار کرد ماشاالله