انتظار انتظار انتظار
سلام جیگر طلای مامان
خوبی؟
عزیزکم هر روز که میگذره برا دیدنت بی تاب تر میشم.هر روز لحظه شماری میکنم تا ببینم چه شکلی هستی.وقتی با بابایی صحبت میکنم بابا میگه فکر کنم شبیه خودت باشه و من میگم نه شبیه شماست. آخر سر هم به هیچ نتیجه ای نمیرسیم.
یه وقتا که دلم برات خیلی تنگ میشه میرم لباسات رو از کمد در میارم و نگاشون میکنم وقتی تو اون لباسها تجسمت میکنم دلم غنج میره .
راستی گفتم که بابایی به مامانی زنگ زد که زودتر بیان پیشم،قرار شد سه شنبه یا چهارشنبه اینجا باشن. دایی مجید باید بره وسایلشو بگذاره خوابگاه بعد بیان اینجا.دایی مجید خیلی دوستت داره بنده خدا حق داره برای اولین بار و آخرین بار تو عمرش دایی میشه.عمو هم که نمیشه پس وقتی اومدی تا جایی که میتونی براش دلبری کن.مامانی که بیاد دوباره خونه تکونی میکنه.میدونی من هیچوقت یاد نگرفتم مثل مامانی فوق العاده تمیز و مرتب باشم من یه آدم معمولی ام ،اما مامانی فوق العاده تمیز و مرتبه. بابایی گفت حالا مامانت بیاد یه خونه تکونی اساسی تو راه داریم.
بابایی دلش برات خیلی تنگ شده صدای ضبط شده قلبت رو مدام میزاره و گوش میده.
بابایی و من نهایت آرزومون سعادت و سلامت شماست.