سلامی دوباره
سلام سلام
ما (من و پندار) برگشتیم با یه عالمه عکس و خبر جدید.
بذارین از اول اول براتون تعریف کنم.
روز ٤شنبه ٩ آذر ماه قرار بود ما به سمت تهران حرکت کنیم ،خوشحال و خندون بار سفر بستیم و رفتیم راه آهن.
دیدیم خیلی شلوغه و متوجه شدیم قطار ساعت ١١ هنوز نرفته و قطار ما هم هنوز نیومدهبعد از اینکه نشستیم بابایی رفت و سوال کرد و معلوم شد حرکت ما کنسل شدهمن هم که تو اینجور مواقع قاط میزنم ،به بابایی گفتم حالا چکار کنیم ؟ بابایی گفت بریم خونه عصر میرم آژانس بلیط جمعه یا شنبه رو میگیرم.
من به بابایی گفتم تا عصر دیره همین جا برو اگر جا میده بلیط بگیر . خوشبختانه بلیط بود و ما شنبه ١٢ آذر دوباره به سمت راه آهن حرکت کردیم .ولی بازهم متوجه شدیم قطار تو ایستگاه نیست و به جای اون یه قطار مترو توی ایستگاه بود.
وقتی سوال کردیم گفتند قطار با تاخیر میاد و برای همین این قطار مترو رو از اهواز فرستادند تا مسافر ها رو تا اهواز ببره . خلاصه ما ساعت ٢ به سمت اهواز حرکت کردیم و ٢ ساعت هم در ایستگاه اهواز سرگردون بودیم تا بالاخره طلسم شکست و ما سوار قطار شدیم.
پسر عزیزم توی قطار اذیت نکرد و خیلی آروم بود.ساعت ١١روز ١٣ آذر به تهران رسیدیم.
توی این مدت که اونجا بودیم در مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت کردیم،خونه خاله مائده و خاله زهرا هم رفتیم .شب اول ژانویه هم رفتیم کلیسا تا در مراسم شب عید دوستان مسیحی مون شرکت کنیم.
پندار وقتی تهران بودیم پا به سه ماهگی گذاشت.
روز شنبه ٢٦ آذر ماه غلت زد .
مهارتش تو خوردن دست خیلی زیاد شده.
آب دهانش مرتب در حال جاری شدنه.
روز شنبه ١٠ دی ماه از زیر لثه اش سفیدی دندونش مشخص شد و به ما مژده داد که به زودی مروارید کوچولویی روی لثه پسرم جا خوش میکنه.(تعجب نکنید خودم هم چهار ماهگی دندون داشتم).
روز یکشنبه ١١ دی مامان براش آش دندونی پخت.(حالا اینجا هم براش درست میکنم).
پندار و بابایی داخل قطار:
پندار و محرم :(خاله مامان همراه دخترش و مامانبزرگ پندار)
پندار و سه ماهگی:
پندار و پرنیا:
پندار و مامانبزرگ و بابابزگ مامان مریم:
پندار و شب یلدا:
پندار و مه سما خانوم :
پندار و دایی مجید در جشن کریسمس:
پندار و مامان مریم در کلیسای گریگور مقدس (مجیدیه):
در کل خیلی خوش گذشت اما برف به اون صورت که پندار بتونه باهاش عکس بگیره نیومد فقط یک روز صبح به مدت نیم ساعت برف اومد که چون قبلش بارون اومده بود روی زمین برف آب می شد.
و بالاخره روز سه شنبه ١٣ دی ماه ما به فرودگاه اومدیم تا به خونه برگردیم. پرواز هم تاخیر داشت و دقیقا با بک ساعت تاخیر ما به خونه برگشتیم هوراااااااااااااا
بابایی دلش حسابی برای پندار تنگ شده بود و پندار هم با بابایی غریبی میکرداما بعد از یک ساعت دوباره با بابایی مشغول خنده و بازی شد.