پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

سلامی دوباره

1390/10/15 15:53
نویسنده : مامان مریم
1,618 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

ما (من و پندار) برگشتیم با یه عالمه عکس و خبر جدید.

بذارین از اول اول براتون تعریف کنم.

روز ٤شنبه ٩ آذر ماه قرار بود ما به سمت تهران حرکت کنیم ،‌خوشحال و خندون بار سفر بستیم و رفتیم راه آهن.

دیدیم خیلی شلوغه و متوجه شدیم قطار ساعت ١١ هنوز نرفته و قطار ما هم هنوز نیومدهمتفکربعد از اینکه نشستیم بابایی رفت و سوال کرد و معلوم شد حرکت ما کنسل شدهگریهمن هم که تو اینجور مواقع قاط میزنم ،به بابایی گفتم حالا چکار کنیم ؟ بابایی گفت بریم خونه عصر میرم آژانس بلیط جمعه یا شنبه رو میگیرم.niniweblog.com

من به بابایی گفتم تا عصر دیره همین جا برو اگر جا میده بلیط بگیر . خوشبختانه بلیط بود و ما شنبه ١٢ آذر دوباره به سمت راه آهن حرکت کردیم .ولی بازهم متوجه شدیم قطار تو ایستگاه نیست و به جای اون یه قطار مترو توی ایستگاه بود.

وقتی سوال کردیم گفتند قطار با تاخیر میاد و برای همین این قطار مترو رو از اهواز فرستادند تا مسافر ها رو تا اهواز ببره . خلاصه ما ساعت ٢ به سمت اهواز حرکت کردیم و ٢ ساعت هم در ایستگاه اهواز سرگردون بودیم تا بالاخره طلسم شکست و ما سوار قطار شدیم.niniweblog.com

 پسر عزیزم توی قطار اذیت نکرد و خیلی آروم بود.ساعت ١١روز ١٣ آذر به تهران رسیدیم.

توی این مدت که اونجا بودیم در مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت کردیم،خونه خاله مائده و خاله زهرا هم رفتیم .شب اول ژانویه هم رفتیم کلیسا تا در مراسم شب عید دوستان مسیحی مون شرکت کنیم.niniweblog.com

 

 پندار وقتی تهران بودیم پا به سه ماهگی گذاشت.niniweblog.com

روز شنبه ٢٦ آذر ماه  غلت زد .niniweblog.com

مهارتش تو خوردن دست خیلی زیاد شده.

آب دهانش مرتب در حال جاری شدنه.

روز شنبه ١٠ دی ماه  از زیر لثه اش سفیدی دندونش مشخص شد و به ما مژده داد که به زودی مروارید کوچولویی روی لثه پسرم جا خوش میکنه.(تعجب نکنید خودم هم چهار ماهگی دندون داشتمنیشخند).

روز یکشنبه ١١ دی  مامان براش آش دندونی پخت.(حالا اینجا هم براش درست میکنم).niniweblog.com

 پندار و بابایی داخل قطار:

پندار و قطار

پندار و محرم :(خاله مامان همراه دخترش و مامانبزرگ پندار)

پندار  خاله عصمت  زهره و مامانبزرگ

پندار و سه ماهگی:

پندار و سه ماهگی

پندار و پرنیا:

پندار و پرنیا

پندار و مامانبزرگ و بابابزگ مامان مریم:

مامانبزرگ و بابابزرگ مامانی

پندار و شب یلدا:

پندار و شب یلدا

پندار و مه سما خانوم :

پندار  و مه سما

پندار و دایی مجید در جشن کریسمس:

پندار و دایی مجید در جشن کریسمس

پندار و مامان مریم در کلیسای گریگور مقدس (مجیدیه):

پندار و مامان

 در کل خیلی خوش گذشت اما برف به اون صورت که پندار بتونه باهاش عکس بگیره نیومد فقط یک روز صبح به مدت نیم ساعت برف اومد که چون قبلش بارون اومده بود روی زمین برف آب می شد.

و بالاخره روز سه شنبه ١٣ دی ماه ما به فرودگاه اومدیم تا به خونه برگردیم. پرواز هم تاخیر داشت و دقیقا با بک ساعت تاخیر ما به خونه برگشتیم هورااااااااااااااniniweblog.com

بابایی دلش حسابی برای پندار تنگ شده بود و پندار هم با بابایی غریبی میکردniniweblog.comاما بعد از یک ساعت دوباره با بابایی مشغول خنده و بازی شد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

raha1390
15 دی 90 17:52
سلام مگر تهران کلیسا هم داره؟اقا پپپپپندار سه ماهگیت مبارک.کاشکی که صد ساله شی نه صد و بیست ساله شی نه صد و بیست سال کمه همیشه زنده باشی،پندار جونم


من نعجب میکنم رها ببخشید شما کجا زندگی میکنید؟ تهران کلیسا داره خوبش هم داره
خانمی
15 دی 90 20:40
سلااااااااااااام.چطورید؟؟؟دلم واستون تنگ شده بود مهمونی خوش گذشت؟؟؟؟؟؟منم خبر میکردید بیام ببینمتون منم خونمون کرجه دیگه عزیزم ایشالا دفعه بعد
مامی مائده
16 دی 90 9:41
خوش اومدی به خونه،مارکوپولوی من چه زود داری دندون در میاری خاله جون مبارک باشه یادت نره مامانی رو حسابی گاز بگیر


دستت درد نکنه دیگه مائده خانوم بذار پرنیا دندون دار بشه میگم یه لقمه چپت کنه
یاسمن مامان رادین
16 دی 90 14:22
سلام عزیزم.چه عجب اومدین بابااااااااااا دلمون برات تنگ شده بود. الهی که همیشه خوش باشین و سلامت عزیزم.
باران
16 دی 90 15:12
مریم خانم رها نگین خودمونه(نگین دختر خالم)
raha1390
16 دی 90 20:15
ببخشید.یه سوال دیگه مگر در تهران مسیحی هست؟


نه بابا بیکار بودند همینجوری برا تفریح و خنده ساختن کلیسا رو
نهير
17 دی 90 11:45
سلام پندار سفر خوش گذشت خاله
ميبينم رفتي خواستگاري
عكس شب يلدات خيلي با نمكه هم رديف
خوردينيها شدي من بخورمت
مه سما چه قري داده واست پندار
شما هم چه آقا نشستي:



سلام خاله نهیر جونم دلم واست تنگ شده بود قد یه مورچه آره دیگه گفتم بالاخره باید آستین بالا بزنم . خاله زهرا بهم یه قولایی داده تا ببینیم چی میشه
raha1390
18 دی 90 13:38
ببخشید درست می گویید حق با شماست من را شناختید
مامان ابوالفضل
21 دی 90 17:22
سلام خوشحالم بهتون خوش گذشته همیشه درسفر و تفریح