پندار رسما غذا خور شد هورااااااااااااااااااااااا
سلام تربچه(اسم جدیدت):
خوبی عزیزم ؟
شما نزدیک یکماهه که لعاب برنج و حریره و آب بادوم میخوری،اما خیلی کم و رقیق،به اندازه ای که توی قطره چکون بهت میدادم تا بخوری.
اما امروزدوشنبه 10 بهمن ماه 1390 ،مثل آدم بزرگا نشون دادی که گرسنه ای.همش زبونتو در میاوردی و لبهاتو باهاش تر میکردی...
روایت امروز از زبان پندار(تربچه):
بابا یکی به داد من برسه،گرسنمههههههههههههه:
مامان زود رفت توی آشپزخونه و یه چیزی درست کرد.
این چیه دیگه مامان خانوم؟؟:
خوردنی بود انگار، بازم بده بخورم :آها فهمیدم چیه فرنی بود، به به
بازم میخوام اون که به جایی نرسید: (و دوباره مامان رفت آشپزخونه)
دههههههههههههه تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما من که سیر نشدم!یه ذره شیر بده بخورم.
و بعد از شیر خوردن :
آخیش یه ذره ته دلمو گرفت .اما خودمونیم من هنوز گرسنه ام !
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی