پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

پندار و بانک

1390/8/14 23:57
نویسنده : مامان مریم
865 بازدید
اشتراک گذاری

ziba 

سلام

عزیز دلم ماشالله روز به روز که میگذره مهارت های شما بیشتر و بیشتر میشه.از پنجشنبه (12 آبان ماه) شروع کردی به آنقو آنقو کردن و بعضی وقتها هم آیوو آیوو میکنی.

آب دهن مبارک هم شروع کرده به روان شدن.فکر کنم اگر اینجوری پیش بری مثل خود مامانی 4ماهگی یدونه مروارید کوچولو روی لثه ات سبز بشه.چون از نشونه های دندون در آوردن راه افتادن آب دهن و باد دندون زدنه.(گذاشتن زبون بین لثه ها و بیرون دادن هوا از بین اونها).ز

وقتس شیر میخوری و سیر میشی خنده هات  دل آدم رو می بره. وقتی از پوشک آزاد میشی بلند بلند میخندی و طعم خوش آزادی رو میچشی.

بگذریم...

امروز شنبه 14 آبان ماه،با بابایی تصمیم گرفتیم بریم و برات یک حساب باز کنیم تا از الان پس انداز کردن رو شروع کنی.niniweblog.com

لباس گرم تنت کردم و رفتیم بانک.تا نوبت ما رسید شما از محیط شلوغ بانک کلافه شده بودی و شروع کردی به گریه کردن اونم از نوع شدید.niniweblog.comمن مجبور شدم شما رو بیارم بیرون از بانک.

متوجه شدم که گرسنه ای و چاره ای جز شیر دادن به شما نداشتم.

نشستم روی سکوی پیاده رو پشت موتور بابایی و شما رو شیر دادم. niniweblog.comهمون لحظه به ذهنم رسید وقتی بزرگ شدی بیارمت اونجا و بگم من شما رو اینجا شیر دادم.

موقع ثبت اطلاعات شما توی کامپیوتر (ببخشید رایانه)niniweblog.comارتباط با شبکه قطع شد.niniweblog.comاز طرفی عمو علی به بابایی زنگ زد که بره گمرک،شما هم دوباره گریه کردی.منم به بابا گفتم بریم خونه بعد بیا دفترچه پندار رو بگیر.niniweblog.comخلاصه ما راه افتادیم و توی راه بارون زد اونم چه بارونی.من شما رو زیر روسری ام گرفتم تا بارون به صورتت نخوره.زیبا

وقتبی اومدیم خونه ساعت 1 بود و ما نهار نداشتیم .بابایی رفت سر کار و من مشغول آماده کردن مایع کتلت شدم چون دیگه به هیچ غذای دیگه نمیرسیدم.niniweblog.com

تا اومدم کتلت ها رو سرخ کنم دوباره گریه کردی و منو مجبور به نشستن کنار خودت کردی.بابایی که اومد شما رو دادم دست بابایی و خودم مشغول درست کردن نهار شدم.niniweblog.com

تازه بابایی هم نرسیده بود بره بانک و دفترچه حسابت رو بگیره.قرار شد فردا بابایی بره بانک و دفنرچه حسابت رو بگیره.

میبینی تورو خدا یه فسقلی بچه هستی بخاطر افتتاح حساب همه چی رو ریختی به هم .

سعی کردم  این پست از وبلاگت پر از شکلک باشه تا جبران پست قبلی که شکلک نداشت بشه،وگرنه خاله مریمی (مامان هانا)دوباره دعوام میکرد.niniweblog.com

دیشب که تا ساعت دو بیدار بودی و با زور و زحمت خوابیدی امشب تورو خدا اذیت نکن و زود بخواب.niniweblog.com

 عشق مامان خیلی دوستت دارم.بابایی هم دوستت داره یادت نره.niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامی مائده
15 آبان 90 13:23
مبارک باشه حساب بانکیت عزیز دلمممممممم خوب مامان و بابا رو گذاشتی سرکارااااااااا خوشم اومد هههههههه


مائده بد آموزی نداشته باش دهههههه بزار پرنبا بیاد هرچی شیطنت بلدم یادش میدم ذله ات کنه
یاسمن مامان رادین
16 آبان 90 20:53
به پندار جون به خاطر داشتن چنین پدر و مادری تبریک میگم.

پندار جون افتتاح اولین حساب بانکیت مبارک عزیزم


ممنون یاسمن جون ممنون
نهير
26 آبان 90 18:46
پندا جونم چه مامان با حوصله اي داري خدا به بعضيها هم نصيب كنه
حالا رفته بوديد بانك 3 نفري بانكو ميزديد ديگه


) راست میگی ها نهیر چرا به فکر خودمون نرسید هههههههههه