پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

سونوگرافی مامان

سلام جوجه کوچولوی مامان حالت چطوره؟ دیرزو با خاله تارا رفتم دکتر تا برام یک سونوگرافی بنویسه. بعد هم رفتیم آبادان تا سونو رو انجام بدیم، دکتر گفت نی نی سالمه قلبش تشکیل شده و ۱۵۰  بار در دقیقه میزنه. ای جان  دکتر سونو گرافی تاریخ بدنیا اومدنت رو ۱۵ مهر ماه اعلام کرد.البته دکتر خودم گفته بود ۸ مهر ،اما سونو گرافی خیلی دقیقتر از حدس و گمان ، زمان تولد رو اعلام میکنه. چیزی به اومدن فصل بهار نمونده .   اینجا خیلی زودتر از بقیه نقاط کشور بوی عید رو میشه حس کرد. مامان امسال خونه تکونی نکردم . دکتر بهم استراحت داده و گفته کار سنگین نکن. ...
8 اسفند 1389

بعد از چند روز

سلام کوچولوی ناز مامان دیروز رفتم پیش خانم دکتر و برای خودم پرونده تشکیل دادم آزمایش ها،وزن،فشار خون همه کنترل شد و خدا رو شکر مشکلی نبود . دکتر وقت تقریبی زایمان رو ۸ مهر ماه ۱۳۹۰ تعیین کرده . برام سونو گرافی نوشت و گفت ۱۵ فروردین سال جدید برم برای ویزیت بعدی. الان که این مطالب رو مینویسم شما دوماه و سه روز از عمر جنینیت گذشته. گل مامان بابایی تصمیم گرفته فردا شب که شب میلاد رسول الله هست، مامان جون اینا همراه با خانواده عمو علی و عمو اسماعیل رو دعوت کنه تا بهشون بگیم تو کوچولوی ناز به جمع ما اضافه شدی. قرار شد به مامان اقدس و بابا رضا هم تلفنی خبر بدیم . میخوام به مامان جون بگم برامون آش رشته بپزه شام هم یه چیز سبک مثل سالا...
5 اسفند 1389

میلاد رسول الله

سلام عزیز مامان دیروز  که روز میلاد حضرت رسول بود ، مامان جون رحیمه و بابا جون  خونمون بودند. نهار  رشته پلو درست کردم . بعد از نهار هم مامانجون رحیمه شروع به پختن آش کرد. منم میوه ها رو شستم ظرفای آش رو آماده کردم و پیاز و نعناع داغ هم درست کردم. عمو علی اینا اومدند یکساعت بعد هم عمو اسماعیل یه نسکافه خودیم و رفتیم سراغ عصرونه. اما قبلش بابایی به همه اعلام کرد که یک نفر داره به اعضای خانواده اضافه میشه. همه خیلی خوشحال شدند.  مامانجون رحیمه گفت خودم می خوام به مامان  اقدس خبر بدم و زنگ زد برای مامان اینا و بهشون خبر داد بعد از خوردن آش و جمع و جور کردن رفتیم توی حیاط نشستیم و یه چایی با شیرینی که عمو ...
5 اسفند 1389

دوباره خون مامان رو توی شیشه کردند!!

  سلام عزیز دل مادر دیروز صبح ساعت ۷ رفتم آرمایشگاه تا یه آزمایش چکاب ازم بگیرند. بعد از اینکه آزمایشگه کلینیک ازم نمونه خون گرفت تازه باید میرفتم آزمایشگاه سلامت تا اونجا تست اچ آی وی و قند خون و قند بارداری هم بدم. تا ساعت ۱۰ درگیر آزمایش بودم و بعد از آزمایشگاه اومدم بیرون. وای چه هوای دل انگیزی بود آفتاب داشت میتابید و از طرف دیگه یک رگبار بسیار زیبا هم در حال بارش بود. اومدم زیر بارون ایستادم و برات دعا کردم. و بعد هم اومدم خونه و یک لازانیای خوشمزه درست کردم. همونطور که گفتم اینروزها بر خلاف عادت همیشگی ام ظهر ها میخوابم  و خیلی زود خسته میشم. عصر با یک صدای خیلی شدید از خواب پریدم و دیدم تگرگ خیلی زیبایی در ح...
20 بهمن 1389

یک روز دیگه

سلام نی نی گل مامان حالت چطوره؟ امروز بابایی زحمت کشید ساعت هفت و نیم صبح رفت برا مامانی وقت دکتر گرفت. مامانی هم که این روزها یکمی تنبل شده ساعت ۹ از خواب پاشد . بعد بابایی ساعت یازده و نیم اومد دنبالش و بردش دکتر.... خانم دکتر گفت نیازی نیست پیش من دیگه بیایی مگه اینکه خدایی نکرده مشکلی برات پیش بیاد. گفت باید بری پیش ماما تا برات پرونده تشکیل بده. مامانی هم رفتم پیش ماما. چشمت روز بد نبینه چه مامای بد اخلاقی بود. منم تصمیم گرفتم دیگه پیشش نرم و از مسئول آزمایشگاه آدرس یه خانم مامای خوش اخلاق رو گرفتم . عصری میرم پیشش ببینم چطوریه. در ضمن فردا دوتا آزمایش خون دارم و پس فردا هم یدونه وقت گرفتم که انجامشون بدم . حالا هم اومدم خونه تا ن...
20 بهمن 1389