پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

خداحافظ شیر مادر

سلام گل مامان ماشالله بزرگ شدی پسرکم؛قبلا برات گفتم که کم کم شیر روزانه ات قطع شد و فقط شبها شیر میخوردی.من تا شب دو سالگی بهت شیر دادم تا به وظیفه مادری ام عمل کرده باشم و دیگه از شب بعدش شیر مامان رو نخوردی و شیشه شیر رو راحت خوردی(کاری که در عرض این دوسال انجام ندادی). دو شب خوب بودی ولی شب سوم نیمه های شب بیدار شدی و گریه و زاری که "مامان ممه بده من"... اما چاره نبود باید تحمل میکردم و به گریه ات اهمیت نمی دادم تا با این قضییه خودت کنار بیای.چقدر سخت بود دیدن گریه ات و کاری نکردن... یک ربع گریه کردی و بعد خوابیدی. شب بعد هم این داستان تکرار شد و من شیشه شیر رو کنارت گذاشتم و به گریه ات اهمیت ندادم.شما بعد از اینکه حسابی گریه کر...
9 مهر 1392

عقد کنون دایی مجید

سلام گل مادر در تاریخ نوزدهم مرداد ماه سال 1392 ،در روزهایی که شما تازه پا به ماه 24 ام زندگی قشنگت گذاشتی دایی و زندایی سر سفره سفید زندگی نشستند و با هم عهد ابدی بستند. الهی که همیشه در کنار هم سفید بخت باشند. اینم عکس شما که آماده شده بودی برا رفتن به مراسم : ...
8 مهر 1392

23 ماهگی پندار جان

سلام سلام ما برگشتیم با یه تاخیر دوماهه دلیلمون هم که موجه هست،سیستم ندارم و تا الان صبر کردم که با سیستم دایی مجید بتونم برات پست بزارم. کلی اتفاق تو این چند وقته افتاده که باید یکی یکی برات بنویسم. اول از همه 23 ماهه شدن گل پسرمه: این عکس روز 23 ماهگیت هست این یکی عکس شب مهربرون دایی و زندایی جونه : 23ماهگیت مبارک عزیزم     ...
8 مهر 1392

در آستانه 23 ماهگی

سلام عشق مامان امشب ما همراه مامانا و بابارضا و دادی مجید(دایی مجید)به وزوان برمیگردیم. معلوم نیست کی فرصت پیدا کنم یا اینترنت داشته باشم تا بیام و به وبلاگت سر بزنم. گفتم تا فرصت هست بیام و برات بنویسم: یکی از جملات بامزه ای که میگی اینه که هر کی یه کوچولو پاهاش یا خودش کثیف باشه با دست دماغت رو میگیری و بهش با اخم میگی بوو بروو حمام (برو حمام بو میدی)! خیلی قشنگ و واضح میگی برو بیا بگیر ... وقتی میگیم مثلا فلان کار رو انجام بده و شما نمیتونی اون کار رو انجام بدی میگی پندار بلد نه یعنی: پندار بلد نیست. یا میگی سنگین یعنی:سخته برام. وقتی کار خوبی انجام میدی یا وقتی غذا میخوری باید بهت بگیم آفرین و خودت هم همراه ما بگی الب...
15 مرداد 1392

بازگشت با تاخیر...

سلام پسرکم حالت چطوره؟ ما چهارشنبه 26 تیر به سمت اصفهان حرکت کردیم و صبح پنجشنبه رسیدیم. بابا میخواد یه کار تولیدی انجام بده و مقدماتش فراهم شده.اما هنوز یه سری مسائل هست که باید رفع و رجوع بشه. دیشب(شب شنبه)به سمت تهران اومدیم و همراه بابا رضا سه شنبه به اصفهان بر می گردیم. منم فرصت رو غنیمت شمردم و برات چندتا عکس آپلود کردم: پسرطلا: عافیت باشه: آب بازی عشق اول و آخر پسرک: عشق مادر: ...
12 مرداد 1392

پسرکم و ماه رمضان...

سلام گل مادر امسال دومین ماه رمضان عمرت رو تجربه کردی حال و هوای این ماه رمضون با پارسال یکم فرق داره میدونی چرا؟ آخه امسال شما هم روزه گرفتی! حتما تعجب میکنی.اما تعجب نداره چون شما روزه شیر گرفتی مامان،به این ترتیب که صبح که بیدار میشی شیر میخوری و تا ظهر دیگه با من کاری نداری و شیر پاستوریزه میخوری،ظهر بعد از نهار یه کوچولو باز شیر مامان میخوری و میخوابی(خودت میای میگی مامان ممه لالا).شب هم موقع خواب شیر میخوری و همینطور نیمه شب. خیلی خوب همکاری میکنی(ماشالله چشم نخوری) بابایی برات توی استکان شیر میریزه و شما میگی نابات(یعنی نبات بیار باهاش بخورم). به عمو افشین میگی اپیش به سیب زمینی هم میگی سی زم با الهی مامان فدات بشم...
23 تير 1392

22 ماهگی پسر عزیزم

سلام به ستاره آسمونم سلام به نوگل باغچه زندگیم سلام به آگا پندار(به زبون خودش) عزیزم امروز 22 ماهه شدی و دوماه تا تولد دوسالگی ات باقی مونده خیلی زود میگذره مثل برق! امروز رفتیم بیمارستان ولیعصر خرمشهر،جایی که شما دنیا اومدی،کلی خاطرات برام زنده شد. خاطره رفتن به بیمارستان،خاطره اتاق عمل که با خنده و شادی رفتم داخلش و هیچ ترسی نداشتم،خاطره بلند شدنم از روی تخت دو ساعت بعد زایمان بدون اینکه دردی حس کنم،خاطره شیر نخوردن تو بخاطر ضعیف بودن چونه کوچولوت،خاطره بستری شدنت تو بخش نوزادان و بودنت داخل انکوباتور،خاطره شب بیداریم تو بیمارستان بخاطر اینکه تحمل نداشتم بزارمت و برم خونه. همه چه خوب و چه بد گذشت،همه خوشی هاش لحظه به ل...
17 تير 1392