بی بی از بین ما رفت
سلام عزیز دلم .
جمعه صبح باباجون محمد از آبادان تماس گرفتند و گفتند:مامان رحیمه زنگ زدند که بی بی رفته تو حالت کما و ایشون میخواهند به اهواز بروند. ماهم صبحانه رو هول هولکی خوردیم و رفتیم سمت اهواز با مامانی اقدس و بابا ابراهیم .از ترمینال مستقیم به سمت بیمارستان رفتیم و تا رسیدیم،بدو بدو ما رو بردند داخل اورژانس.دم در آسانسور بی بی رو دیدیم. وای خدا صورتش ورم کرده بود و پوست سفید رنگش از قبل سفید تر شده بود با دستگاه تنفس میکردو بابا ابراهیم بوسیدش و گفت بی بی منم ابراهیم،شاید کسی باور نکنه اما تو همون حالت کما دهانش رو باز کرد و چیزی گفت اما متوجه نشدیم که چی گفتند.اما من مطمئنم که بابا ابراهیم رو شناختند.بعد بردنشون به بخش ای سی یو و بعد از چند دقیقه ضربان قلبشون ایستاد.یکی از کارکنان بخش که با ما آشنا بودند بابا ابراهیم رو کشیدند کنار و گفتند بی بی تمام کرده اما به مادرتون نگید.من هم که شنیدم اشک تو چشمام جمع شد اما خودم رو نگه داشتم .بعد از چند دقیقه با شوک برگشتند و ضربان قلب و تنفس عادی شد اما گفتند اعتباری به این ضربان نیست چون مرتب پایین و بالا میرفت.
به ما گفتند بماندن شما کاری رو پیش نمیبره و ما به خونه خاله بابا رفتیم بعد از نهار خاله فاطی اومدند داخل اتاق و گفتند مادرم مرد! وای واویلا شد همه گریه کردیم و اشک ریختیم.و بعد هم که در گیر و دار مراسم بودیم.شما به شدت بیقراری میکردی و پیش هیچکس جز خودم و بابایی نمی موندی.خیلی خسته شدم این دو روز از دست بیتابی شما البته حق داشتی سرو صدا شلوغی و بلند بلند گریه کردن شما رو اینجوری کرده بود.بعد هم که مراسم خاکسپاری تمام شد و شب هم مجلس ختم داشتند ما به خونه برگشتیم .
امیدوارم دیگه شاهد همچین مراسمی نباشم و شما همیشه تو شادی و جشن باشی عزیزم.