بیقراری نیمه شب
سلام گل مامان
شبها ساعت 11 به بعد میخوابی.تا ساعت 3 یا 4 صبح خوابی و بعد یه کوچولو شیر میخوری و باز میخوابی تا ساعت 8 و نیم الی 9 صبح.
اما, دیشب ساعت 4 و نیم بیدار شدی اونم با گریه!!
شما هیچوقت با گریه بیدار نمیشی همیشه هر وقت که بیدار بشی خنده رو لبهات هست،اما اینبار وقتی بیدار شدی فقط گریه میکردی و جیغ میزدی و به هیچوجه حاضر به شیر خوردن و خوابیدن نشدی.
تا ده دقیقه با چشمای نیمه باز گریه کردی و بابایی هم بیدار شد بعد یکم آروم شدی و دست منو گرفتی و بردی سمت سبد اسباب بازی هات و گفتی بازی بازی.
منم نشستم و باهم ماشین بازی کردیم ، عروسک بازی کردیم ...
اما حاضر نشدی که بخوابی و دوباره به گریه افتادی و مامان جون و بابا جون رو هم بیدار کردی.
به بابا گفتی ددر و در حیاط رو بهش نشون میدادی.
بابا بردت تو حیاط و نشونت داد که تاریکه و همه خوابیدن.اما قبول نکردی و گفتی دیل دیل در(کلید بیار در رو باز کن)
بابا هم رفت و کلید در کوچه رو آورد و بردت تا سر کوچه و برگشت اما بازم آروم نشدی.
باباجون هم بردت تو کوچه و وقتی اومدی آرومتر شدی و راضی شدی که بخوابیم دقیقا یک ساعت و نیم بیدار بودی و ساعت 6 خوابیدی.
خیلی نگران و ناراحت بودم که شاید چیزی اذیتت میکرده و نتونستی به مامان بگی یا خدای نکرده جاییت درد داشته . ولی خب شکر خدا به خیر گذشت.
وقتی خوابیدی منم خوابیدم و صبح دوتایی ساعت 10 و ربع بیدار شدیم و این یعنی یک رکورد جدید برای بیدار شدن من و پسرم که تا حالا اینموقع بیدار نشدیم (البته خب دلیل موجه داشتیم دیگه)
از بابا ابراهیم هم ممنون که با وجود اینکه خوابش می اومد باهات مدارا کرد و برات وقت گذاشت.