پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

خواب پندار

سلام قناری مامان    روز به روز بیشتر بهت وابسته میشم.طاقت یک لحظه دور شدن از تو رو ندارم و وقتی خوابی به صورت ماهت نگاه میکنم . اومدم از خواب شما بگم. پسر نازم فقط ده روز اول تولدش کنار مامان روی تخت میخوابید.از اون به بعد همش روی تخت یا کریرش به خواب میرفت و اصلا از اینکه تنها میخوابه اظهار ناراحتی نکرد. ممنون پسر نازم این گلها تقدیم به تو قشنگ روزگارم: الان یک ماهه که با یکی از لالایی هایی که عروسک چرا اجراش کرده میخوابه. لا ،لالایی گل لالا مهتاب اومده بالا موقع خوابه حالا لا ،لالایی گل نینی خوابای خوب ببینی روی ابرا بشینی لای لالیلای لای لالیلای لای لالیلای لای مامان خوبت پیشت میمونه قصه میخونه دونه...
9 بهمن 1390

روزگار کودکی برنگردد دریغا...

سلام عزیزم اومدم که برات عکس زمان کودکی خودم و بابا ابراهیم رو بذارم تا یادگاری داشته بشی. راستی از دیروز(25 دی ماه) شروع  به خوردن لعاب برنج کردی.نوش جونت گلم. وقتی با قاشق میزارم دهنت اینقدر قشنگ میخوری که اشتهای آدم باز میشه. اینم از عکس ها : وقتی بابا کوچک بود: مامان کوچولو: ...
26 دی 1390

روزانه ها

سلام پندار گل مامان توی پست قبلی نوشتم که پای نازنینت به خاطر پوشک آسیب دیده . الحمدلله خوب شدی. دکتر برات یه آزمایش ادرار نوشته تا ببینیم عفونت ادرار نداشته باشی خدای نکرده. جا داره از خاله های مهربون تشکر کنم که جویای حالت و نگران زخم پات بودند.خاله ها پندار برای همه شما و نینی های نازتون بهترین ها رو آرزو میکنه. مامانجون رحیمه لباس محرمت رو از خیاط تحویل گرفتند ولی برات گشاد بود و دوباره بردند تا اندازه بشه. اینم عکس دو ماه و دوازده روزگی قند عسل: ...
30 آبان 1390

لبخند های پندار

سلام خوش اخلاق مامان حالت چطوره؟ جای واکسنت خوب شد دیگه الحمدلله. اومدم بگم پسر مامان خیلی خوش اخلاقه و خیلی خوش خنده هم هست. اما چون معلوم نیست کی لبخند میزنه و از طرفی لبخندهاش کوتاهه،شکار کردنش تو قاب تصویر خیلی مشکله.اما منو دست کم نگیری ها،چون چند تا از اون لبخند خوشگلاتو شکار کردم جیگر طلا:       ...
19 آبان 1390

روزانه های من و پسرم

سلام پسرکم قربون اون چشای نازت اومدم از کارهایی که در طول روز انجام میدیم برات بگم. از روزی که مامانی رفت تهران اولش یکم برام هماهنگی برنامه کارهای روزانه سخت بود .چون مامان که بود بخش اعظمی از کارها به عهده ایشون بود. شستن لباسهای شما،تمیز کزدن خونه،نگهداری شما وقتی من خواب بودم یا غذا درست میکردم و از همه مهم تر نگهداری شما وقتی من برای خرید بیرون میرفتم. حالا همه این کارها رو خودم انجام میدم. صبح که بابا بیدار میشه من و شما هم بیدار میشیم.بابایی که میره سرکار من لباسای شما رو عوض میکنم دست و صورتت رو میشورم و صبحانه میخورم.شما هم شیر میخوری و یکم مشغول بازی کردن میشی. در این فاصله من اتاق رو جمع و جور میکنم ...
7 آبان 1390

حس خوب

سلام خوبی جیگر گوشه؟ امیدوارم توی این یک ماه و هفت روز وظیفه مادری ام رو به خوبی انجام داده باشم.اگر یه موقع ها خسته شدم و یا نتونستم اونطور که باید بهت رسیدگی کنم ازت معذرت میخوام مامانی. این چند روز  همش روزها مجبور به تنها گذاشتنت شدم تا برای پیدا کردن خونه با بابا بریم بیرون. وقتی برمیگشتم اینقدر دلم برات تنگ شده بود که نمیتونم توصیف کنم. شما هم بهونه مامانو میگرفتی و تا میامدی بغلم آروم میشدی و با اون چشمای نازت مظلومانه نگام میکردی. یه جورایی خجالت میکشیدم نگات کنم چون خیلی عذاب وجدان داشتم. جالب اینجاست که بعد اینهمه رفتن و گشتن امروز صاحبخونه راضی شده همین جا بمونیم و اینهمه پرس و جو بیهوده بوده....
23 مهر 1390

هورااااااااااااااا

سلام عزیزکم حالت چطوره؟ امروز بعد از چند روز غیبت اومدم بگم مامانی و بابایی از تهران اومدند. دایی مجید هم قرار بود باهاشو بیاد که برای مسابقات تنیس روی میز اتتخاب شده و باید بره زنجان و از همونجا میاد.مامان شنبه باید برم دکتر و سونوگرافی آخرم رو ببرم تا دکتر نظر نهایی شو برا زایمان بهم بگه. این روزا دیگه اصلا آروم و قرار نداری و همش در حال تکون خوردنی،یه موقع ها که از شدت تکون ها منو نگران میکنی و من کلی میترسم که خدای نکرده آسیبی نبینی. راستی یه خبر خوب، خاله اعظم -خاله مامان- قرار شده اگر بتونه برا دنیا آمدن شما بیاد. دعا کن شرایط مهیا بشه تا بیان. فردا باید با مامانی و بابایی برم فروشگاه یک عالمه خرید کنم چون هم مهمان ...
11 شهريور 1390