پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

در آستانه 23 ماهگی

سلام عشق مامان امشب ما همراه مامانا و بابارضا و دادی مجید(دایی مجید)به وزوان برمیگردیم. معلوم نیست کی فرصت پیدا کنم یا اینترنت داشته باشم تا بیام و به وبلاگت سر بزنم. گفتم تا فرصت هست بیام و برات بنویسم: یکی از جملات بامزه ای که میگی اینه که هر کی یه کوچولو پاهاش یا خودش کثیف باشه با دست دماغت رو میگیری و بهش با اخم میگی بوو بروو حمام (برو حمام بو میدی)! خیلی قشنگ و واضح میگی برو بیا بگیر ... وقتی میگیم مثلا فلان کار رو انجام بده و شما نمیتونی اون کار رو انجام بدی میگی پندار بلد نه یعنی: پندار بلد نیست. یا میگی سنگین یعنی:سخته برام. وقتی کار خوبی انجام میدی یا وقتی غذا میخوری باید بهت بگیم آفرین و خودت هم همراه ما بگی الب...
15 مرداد 1392

بازگشت با تاخیر...

سلام پسرکم حالت چطوره؟ ما چهارشنبه 26 تیر به سمت اصفهان حرکت کردیم و صبح پنجشنبه رسیدیم. بابا میخواد یه کار تولیدی انجام بده و مقدماتش فراهم شده.اما هنوز یه سری مسائل هست که باید رفع و رجوع بشه. دیشب(شب شنبه)به سمت تهران اومدیم و همراه بابا رضا سه شنبه به اصفهان بر می گردیم. منم فرصت رو غنیمت شمردم و برات چندتا عکس آپلود کردم: پسرطلا: عافیت باشه: آب بازی عشق اول و آخر پسرک: عشق مادر: ...
12 مرداد 1392

22 ماهگی پسر عزیزم

سلام به ستاره آسمونم سلام به نوگل باغچه زندگیم سلام به آگا پندار(به زبون خودش) عزیزم امروز 22 ماهه شدی و دوماه تا تولد دوسالگی ات باقی مونده خیلی زود میگذره مثل برق! امروز رفتیم بیمارستان ولیعصر خرمشهر،جایی که شما دنیا اومدی،کلی خاطرات برام زنده شد. خاطره رفتن به بیمارستان،خاطره اتاق عمل که با خنده و شادی رفتم داخلش و هیچ ترسی نداشتم،خاطره بلند شدنم از روی تخت دو ساعت بعد زایمان بدون اینکه دردی حس کنم،خاطره شیر نخوردن تو بخاطر ضعیف بودن چونه کوچولوت،خاطره بستری شدنت تو بخش نوزادان و بودنت داخل انکوباتور،خاطره شب بیداریم تو بیمارستان بخاطر اینکه تحمل نداشتم بزارمت و برم خونه. همه چه خوب و چه بد گذشت،همه خوشی هاش لحظه به ل...
17 تير 1392

روزانه های پندار

سلام عزیز دل مادر قربون شیرین کاریهای بامزه ات بشم. اومدم از کارهای جدیدت بنویسم: هرجا عکس باب اسفنجی رو ببینی شروع میکنی به خواندن با ریتم و میگی باه باه  باه باه (یعنی باب اسفنجی باب اسفنجی). لباسای خودت رو از بین یک عالمه لباس تشخیص میدی و اگر لباسهات رو بین لباسای دیگه ببینی سریع برشون میداری و میگی من من . دو هفته پیش پشه پای شما رو نیش زده بود و چون خارش و سوزش داشت من همش برات پماد میزدم و میبوسیدم،به همین دلیل کاملا یادت مونده و تا میگیم کجا اوخ شده انگشت میزاری روی جای نیش و اشاره میگنی تا بوس کنیم که خوب بشه. از دیروز یاد گرفتی الکی خودت رو بندازی زمین(البته خیلی با احتیاط اینکار رو میکنی) تا ما بگیم آخ آخ الهی ب...
29 مهر 1391

عکس از پندار در 13ماهگی...

سلام کلوچه مامان راستش روز 13ماهگی نرسیدم ازت عکس بگیرم. کلی کار رو سرم ریخته،شما هم ماشالله کپسول انرژی هستی و مهلت نمیدی ما وسیله جمع کنیم.همش تو کارتن ها میچرخی. دو روز پیش وقتی داشتی تو خونه می دویدی پات لیز خورد و با صورت اومدی رو موکت بینی خوشگلت زخم شد الهی مامان بمیرم برا پسر قشنگم.اینقدر صبوری که هیچی نگفتی.امیدوارم زود زود خوب بشی. اینم عکس 13ماهگی پسرم:   ...
19 مهر 1391

پایان 13ماهگی

سلام عشق مامان چند دقیقه است که  یک سال و یکماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد ماه دوم از سال دوم زندگی قشنگت شدی. وقتی فکر میکنم میبینم چقدر این لحظه ها زود میگذره. الان که دارم مینویسم خوابیدی و من دلم برات تنگ شده. ١٣ماهگی ات مبارک باشه مامانی. نفس من به نفس شما بنده. مامانی رو ببخش اگر گاهی حوصله ام به اون حد نیست که پا به پای شما بازی کنم .ببخش اگر یه موقع با ذوق و شوق میای پیشم و با اشاره چیزی میگی و من متوجه نمیشم. ببخش اگر بخاطر خوب بودن بیش از حدت،وقتی گاهی در حد معمول شیطنت میکنی من طاقتم طاق میشه و میگم چقدر اذیت میکنی. وقتی به بچه های هم سن و سالت نگاه میکنم که چقدر شیطون و شلوغ هستند و من توقع دارم شما همون ...
17 مهر 1391