پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

دندان نهم در اولین روز از سال دوم زندگی قشنگ پندار

سلام مامانی درست در دقایق پایانی روز شنبه (اولین روز از سال دوم زندگی قشنگت) متوجه شدم دندون نیش بالا سمت چپ، لثه رو باز کرده و بیرون اومده .مبارکههههه البته بین دندونهای پیشین سمت چپ و اون دندون یه دندون نیش دیگه هست که 4ماهه لثه ات رو متورم کرده اما هنوز جوانه نزده.امیدوارم 4تا دندون نیش سری اول هم که الان 4ماهه لثه ات رو متورم کردند سریع در بیان تا دیگه اذیت نشی پسرکم ...
19 شهريور 1391

کچل مو فرفری!!!

سلام عزیز یک ساله من خوبی مادر دستت بهتر شد؟ جای واکسن رو دستت مونده و دستت رو خیلی با احتیاط روی زمین میزاری. روز شنبه بعد از ظهر با بابابزرگ و بابایی رضا و بابا ابراهیم،رفتیم توی نخلستانهای اطراف خرمشهر تا عکس یادگاری بگیریم.بعد هم یه سر به بازار صفا زدیم و بعد به آرایشگاه رفتیم تا موهای شما رو ماشین کنیم . مامانی موهای شما همه کوتاه بلند و نامرتب شده بودند.من و بابایی تصمیم گرفتیم اونها رو ماشین کنیم تا یک دست و قشنگ در بیان.تازه اینطوری راحت تر میتونم روغن زیتون بزنم و موهای نازت رو تقویت کنم. 4تایی(با شما5تایی)رفتیم داخل آرایشگاه و گفتیم اومدیم موهای پسرم رو ماشین کنیم (فکر کنم آقای آرایشگر وحشت کردند،همه با هم ریختیم سرش)...
19 شهريور 1391

و بالاخره عکس تولد... هورااااااااااااااااااااا

سلام من اومدم تا عکسهای تولد پندار عزیزم رو بزارم. راستی شب تولد،وقتی مامان جون رحیمه اینا اومدند در کمال تعجب دیدم که عمو افشین و خانواده اش هم از بندر عباس اومدند.خیلی خوشحال شدم خیلی لطف کردند که اومدند و ما رو شاد کردند.مانی جون بهاره جون مرسی که به تولد پندار اومدین. دیشب میخواستم عکسهارو بزارم .اما تو راه برگشت از آبادان پندار برای اولین بار در این یکسال (ببخشید) استفراغ شدیدی تو ماشین کرد و من خیلی ترسیدم.مامان بزرگم گفتند احتمالا دلش سرما خورده.لباسش رو کم نکن ، تا صبح گرم بمونه خوب میشه.منم این کار رو انجام دادم ،تا صبح الحمدالله خوب خوب شد. امروز صبح زود ساعت هفت و نیم بیدار شدیم (طبق روال هر روز) و با بابای خودم...
18 شهريور 1391

ماجراهای مامان و تولد پندار جون

سلام عزیزم گفته بودم که برا تولد شما مامانی اینا از تهران میان. غروب روز دوشنبه مامان اینا از راه رسیدند(از تهران به وزوان رفته بودند و بعد از یک شب اقامت به سمت خرمشهر حرکت کردند.) قبل از حرکتشون به مامان اینا گفتم حالا که بابا بزرگ میان،مامانبزرگ رو هم با خودتو بیارین.اما  ایشون گفتند: خیلی برام سخته، هم راه دوره، پاشون هنوز خوب نشده و با واکر راه میرن. منم گفتم اصرار نکنین اما بگین خیلی دوست داشتم که در اولین تولد پندار باشن. (گزارش روز دوشنبه): از عصر من منتظر بودم که بابا اینا برسند اما دیدم که عصر شد و بابا اینا هنوز نرسیدند.زنگ زدم و پرسیدم کجا هستین؟گفتند نرسیده به اهواز...وای من حرصم در اومد و گفتم چقدر یواش میای...
16 شهريور 1391

مامان دورت بگردم

سلام  پسر قند عسل مامان  صبح ها که بیدار میشی ماشالله خنده رو و خوش اخلاقی تا بیدار میشی کلی با من و بابا حرف میزنی.امروز یکشنبه   دوازدهم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و یک ، ساعت هفت و نیم صبح بعد از دو روز تمرین کردن و تکرار کردن گفتی یک دو سه  و کلمه دایی رو هم گفتی. راستی 4 روز دیگه مونده به تولدت عزیزم.دیشب با بابا  رفتیم و کیک تولدت رو سفارش دادیم .امیدوارم همه چی خوب پیش بره و تولدی به یاد موندنی بشه برای پندارجونم - چراغ خونه ما- . ...
12 شهريور 1391

...و مهارتی جدید

سلام خوبی قند عسل؟ مامان فدای تو بشم که ساعت به ساعت کارهای جدید انجام میدی ماشالله. امشب در حالی که داشتیم سه تایی سیب زمینی سرخ کرده میخوردیم ،نمیدونم چی شد که یک مرتبه ذوق زده شدی و در ساعت 21:30 دقیقه جمعه  10 شهریور ماه ،خودت از حالت نشسته به حالت سرپا نشستی و بعد هم بدون گرفتن دست به زمین یا دیوار ایستادی اونم نه یکبار بلکه 4 بار.ماشالله مامان فدات بشم. راستی یک کار دیگه هم انجام میدی.وقتی پشت به دیوار نشستی و به دیوار تکیه میدی دوتا دستت رو پشت سرت چفت میکنی و سرت رو روی دستهای کوچولوت تکیه میدی. راستی شما روزی سه بار دندونها تو مسواک میزنی تا خدای نکرده خراب و سیاه نشه   الهی مامان قربو...
10 شهريور 1391

موفقیت مامان در شکار ایستادن من

پسر طلا سلام پسرک ناقلا، من چند وقته در کمین گرفتن عکس از ایستادن و راه رفتن شما هستم.اما ماشالله چشمات همه جا کار میکنه تا دوربین رو میبینی  و یا صدای روشن شدنش رو میشنوی یا بی حرکت میشینی،یا  به سمت دوربین میای تا بگیریش. امروز به بابا گفتم حواسش رو پرت کن تا من دوربین رو بیارم و از ایستادن و راه رفتنش عکس بگیرم .و بالاخره موفق شدم هوراااا ...
10 شهريور 1391

شیطنت های پندار مامان

سلام گل قشنگم ساعت به ساعت به تولد پسرم نزدیک میشیم و من هنوز باورم نمیشه پسر کوچولوی مامان که وقتی دنیا اومد نمی تونست شیر بخوره،الان واسه خودش مردی شده ماشالله. روزهای شیرین و خوشی برا مامان رقم میزنی.درسته که خسته میشم اما یه شیرینی خاصی تو این خستگی هست که با دنیا عوض نمی کنم . یه وقتا که کم میارم میگم چرا این پسر یه گوشه نمیشینه یک دقیقه .اما بعد سریع پشیمون میشم و خدا رو شکر میکنم که سالمی و توان اینهمه شیطنت رو داری. صبح ها تا بیدار میشی بدون هیچ درنگ و تاخیر بالای تخت رو میگیری و می ایستی و بعد با خنده خودت رو روی تشک میندازی و ما رو نگاه میکنی تا بخندیم. اگر بیدار بشی و ما چشمامون بسته باشه انگشت میکنی تو چشم ما تا بازش...
8 شهريور 1391

بیبی مریضه

سلام  خوبی پسرکم  دیگه دارم یه تولدت نزدیک میشیم. این روزها یکم تو دلم غم دارم. بیبی (مادر بزرگ بابایی) حالش خوب نیست. بنده خدا شب از جا بلند میشه و در حالی که داشته راه میرفته میخوره زمین و سرش و دستش زخم میشه،خیلی ضیعف شده. وقتی شما دنیا اومدی به بیبی گفتیم اسم شما جواده(اسم مذهبی ات رو به ایشون گفتیم) چون ایشون براشون سخته تلفظ اسم پندار. روز عید فطر با بابا و شما رفیتم اهواز و دیدیمش. بیبی خیلی من رو دوست دارند و شب که خوابیده بودند مرتب منو صدا میکردند. منم کاری از دستم بر نمی اومد و تو اتاق گریه میکردم.اومدم بگم براش دعا کن تا خوب بشه.  آخه میدونی من عاشق پدر بزرگ و مادربزرگها هستم اونا واقعا برکت خونه ه...
4 شهريور 1391